tag:blogger.com,1999:blog-38231312024-03-14T09:43:38.226+01:00sheidaye shaparakUnknownnoreply@blogger.comBlogger319125tag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-1638900039282417812009-03-20T01:48:00.006+01:002009-03-21T16:04:57.806+01:00می رسد اینک بهار<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjOFfD1eoBOzRcdYHtFCciKYbe4NGZg_iM78IEN5xZDLETgqwG-LfwiOC3MsXdyGp07M7Hz8LPiUM-tKdHKdE0ChT5n75IlRJEHzhfoZjnk-q9QLH6z3oiSbs36MIyig9Huj0JDnA/s1600-h/Photo+013.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5315656387366092578" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 320px; CURSOR: hand; HEIGHT: 240px; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjOFfD1eoBOzRcdYHtFCciKYbe4NGZg_iM78IEN5xZDLETgqwG-LfwiOC3MsXdyGp07M7Hz8LPiUM-tKdHKdE0ChT5n75IlRJEHzhfoZjnk-q9QLH6z3oiSbs36MIyig9Huj0JDnA/s320/Photo+013.jpg" border="0" /></a> <a href="http://freelanceronline3.blogspot.com/2009/03/blog-post_19.html">سال قبل که پسرم به حساب ایران کلاس دوم بود, معلمش در ماه ژانویه نامهایی برایمان داد که در آن ضمن توضیح فعالیتهای فوق برنامه کلاس نوشته بود از هر طرح و برنامهایی که سبب افزایش اطلاعات بچهها در زمینههای مختلف بشه استقبال میکنه.</a><br /><div><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgrv6QLLGPhv3QhvgnoiFe0u9L8zX7XCqQ4xhKme0zGZit5RYCAeCOxHPUnq9ltSul-4ZZVZpvU8crd-90XTMyRrc9x4q0w9dk4O3GLBDMVoERzmmof-9NbPHcgXtz6QhyDlcC25A/s1600-h/Photo+013.jpg"></a><br /><br /><div><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhFtkpdqnhHht9a9I2rx_19jEn1zSebj0lReXrVbg0alzgZz4E1M2zXoSCNOdwZFyd4sEuGPxVP8bsNUwZXG3IQpd0P3gM6YwW_DDr-IHpnVqmduD5LCHGoSoPRJEcWQtltFo-MaQ/s1600-h/Photo+013.jpg"></a></div></div>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-43480210080471576902009-01-29T01:39:00.002+01:002009-01-29T01:46:12.243+01:00عهد عتیقتلویزیون تبلیغ کارتون بل و سباستین را پخش می کند و من با شنیدن نام یکی از کارتون های دوران کودکی که تنها سرگرمی آن روزها بود, احساساتی می شوم و با شور و هیجان شاپرک ها را صدا می کنم و می گویم: ببینین, ببینین, وقتی من بچه بودم این کارتون را می دیدم. شاپرکها با علاقه به پسرک و سگ سفید و بزرگش خیره می شوند. من هم خط داستان را برایشان تعریف می کنم. <br />شاپرک برفی می پرسد: دی وی دی اش را داشتی یا تلویزیون می داد؟ <br />می گویم: اون موقع ها که هنوز سی دی و دی وی دی نبود. تلویزیون هفته ایی یه بار یه قسمتش را پخش می کرد. <br />شاپرک برفی با تعجب نگاهم می کند و باز می پرسد: اون وقت کارتونایی رو که دوست داشتی چطوری می دیدی؟ <br /> می گویم: اون موقع ها فیلم ویدیو بود که البته همه هم نداشتن. <br />ظاهرا قانع می شود و می رود . بعد سر شام بی مقدمه می پرسد: اون موقع که تو کوچک بودی ماشین بود؟Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-80662665685448449442009-01-21T22:42:00.002+01:002009-01-22T00:03:02.897+01:00دلایل پیروزی اوبامابه محض این که پروژه مهمی را شروع می کنی که وقت و انرژی زیادی می طلبدَ ٫وسوسه وب لالگ نوشتن لحظه ایی رهایت نمی کند. پس این چند خط به منظور فرو نشاندن عطش سیری ناپذیر نوشتن.<br /><br />برای این که یک سیاهپوست در آمریکا رای بیاورد٫ باید:<br />هشت سال بوش سرکار باشد.<br />بحران اقتصادی دامنگیر شده باشد.<br />و کاندیدای مقابلش یک پیرمرد نیمه فلج باشد.*<br /><br />*به نقل از مجری یکی از برنامه های تلویزیونUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-14555445689611632832008-08-06T17:56:00.000+02:002008-08-06T17:57:31.301+02:00<a href="http://www.paroles.net/chanson/38271.1">Toi mon amour</a><br /><br /><object width="425" height="344"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/KHUBJh0SV18&hl=fr&fs=1"></param><param name="allowFullScreen" value="true"></param><embed src="http://www.youtube.com/v/KHUBJh0SV18&hl=fr&fs=1" type="application/x-shockwave-flash" allowfullscreen="true" width="425" height="344"></embed></object><br /><br /><a href="http://fr.wikipedia.org/wiki/Marc_Lavoine">Marc Lavoine</a>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-84892841036549829192008-08-05T11:23:00.002+02:002008-08-05T11:29:54.914+02:00روز اول: داریوش<a href="http://www.youmahal.com/g.htm?id=11973">باتوعشق آمدو گُم شد<br />هرچه بود زيرو زبرشد</a>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-53705488296589318852008-08-04T17:35:00.002+02:002008-08-05T11:25:57.101+02:00جستجو: ابی<a href="http://www.youmahal.com/g.htm?id=1739">تا کجا بايد سفر کرد <br />تا کجا باید دويد<br />از کجا بايد گذر کرد <br />تا به شهر تو رسيد</a>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-10926655822829065282008-08-04T14:29:00.003+02:002008-08-04T14:42:40.355+02:00اسکار و مامی رزجملاتی از داستان « <a href="http://www.seapurse.com/Books/shakiba/Oskar.pdf">اسکار و مامی رز</a>» از کتاب گلهای معرفت : اریک امانوئل اشمیت<br /><br /><br />* خب, حالا اگر با همه این نشانی ها هنوز مامی رز یا خفه کننده ی لانگدوک را نشناخته باشی باید خدایی را کنار بگذاری و بازنشسته بشوی.<br /><br />* دکتر دسلدورف به قدری بیچاره است که به یک بابانوئل بی هدیه می ماند.<br /><br />* ما فراموش می کنیم که زندگی چیز ظریفیه, شکستنی و گذرا. ما همه خیال می کنیم همیشه زنده می مونیم.<br /><br />* اگه قرار باشه من به چیزایی که احمقا اعتقاد دارن فکر کنم دیگه فرصتی برام نمی مونه که سرمو با فکرای آدمای باهوش گرم کنم.<br /><br />* مردم از مرگ می ترسن چون از ناشناخته وحشت دارن. ولی مگه ناشناخته چیه؟ <br /><br />* هر چی دلت می خواد ازشون دلخور باش. دلت خنک می شه. وقتی خنک شد تازه می بینی بی خودی خونتو کثیف کرده بودی.<br /><br />* این بوسیدن برای دخترها حکایتی است. انگاری بی بوسیدن اموراتشان نمی گذرد.<br /><br />* پدر و مادرم خیال می کردن من این قدر بی غیرتم که از خرس قدیمی ام دل بکنم و جاشو بدم به یه خرس نو.<br /><br />* زندگی هدیه عجیبی است. اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می داند. خیال می کند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را می زند. خیال می کند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش می گذارد. به طوری که می شود گفت که حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت می فهمد که زندگی هدیه ایی نبوده, گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده اند.آن وقت سعی می کند کاری بکند که سزاوار آن باشد.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-9388260990478526782008-07-31T12:27:00.006+02:002008-08-05T11:30:50.267+02:00اون تهرون تهرون که می گنآقای ف گیلاس درشتی دردهان می گذارد و می گوید: آقا من موافق اسلام مدرنم. نه اون اسلام هزار و چهارصد سال پیش که می گه زن باید حجاب داشته باشه. حجاب چیه؟ چرا زن باید موهاش را بپوشونه؟ آخه کدوم مردی با دیدن موی زن تحریک می شه؟ سپس در حالی که به زیر شکمش اشاره می کند می گوید: والا باید مال اون مردی که از موی زن تحریک می شه رو قطع کرد. همه می خندند. اقای ف, خندان ادامه می دهد: یا مثلا می گه شراب نخور. بابا اون موقع بشر عقلش نمی رسید, حالیش نبود چقدر بخوره. می گفتن نخور. حالا دیگه همه می دونن که الکل زیاد ضررداره. یا مثلا خوک کثیف بود می گفتن گوشتشو نخورین. الان با این پیشرفت تکنولوژی که دیگه گوشت خوک آلوده نیست. اگر این طوری بود که همه این کافر اللهیا باید مریض می شدن. یکی از خانمها با شنیدن کلمه کافر اللهی می زند زیر خنده و آنقدرمی خندد که اشک از چشمهایش سرازیر می شود. آقای ف هم می خندد و می گوید: والا اسلام می گه اینا کافرالله ان. <br />آقای میم می گوید: کافرالله اختراع امیره. و رو به آقای ف می کند و می گوید: آقا کپی رایت روعایت کنین. آقای ف با شنیدن نام امیر اخمی می کند و می گوید: اسم اونو جلوی من نیار, لطفا.<br /> عمه همسرآقای ف که کمی دورتر از جمع نشسته تا پاهایش را روی مبل دراز کند, در حالی که زانوهایش را می مالد, می گوید: وا چرا مادر, امیر شوهرخواهرته. <br />آقای ف می گوید: بود. <br />عمه خانم می پرسد: یعنی چی؟<br />آقای ف می گوید: از وقتی خواهرم مرد, جز خوبی به این مرد کاری دیگه ایی نکردیم, ولی چی ؟ اومده تقاضای ارث کرده. شکایت نامه تنظیم کرده. تن مادر پیر منو لرزونده. مادرم آخر عمری باید خونه اش را بفروشه بره اجاره نشین بشه.<br />عمه خانم می گوید: به حق چیزای نشنیده.<br />آقای ف می گوید: بعله, همین امیر که پدر ما زیر دست و بالش گرفت و اون همه کمکش کرد, حالا این جوری می کنه.<br />عمه خانم می گوید: خب مادر, شماها نمی تونین پول جور کنین, سهم اونو بدین؟ <br />آقای ف می گوید: هیچ کدوممون این قدر پول نقد نداریم. پول مون تو کاره. خونه را هفتصد میلیون قیمت گذاشته کارشناس. حالا شما بگو شش صد تا. دو تا پسریم با دو تا دختر که سهم اونا رو هم می شه یه سهم. هر سهمی دویست میلیون که مال دخترا می شه صد تا.<br />بنا بر صحبت های آقای ف در مذمت اسلام سنتی, می پرسم: برای دختر نصف سهم پسردر نظر می گیرین؟<br />آقای ف می گوید: بعله. قانون نصف تعیین کرده. برای چی مساوی بدیم؟ اصلا ببینم پدر شما بعد از صد و بیست سال به شما به اندازه برادرتون سهم می ده؟<br />می گویم: عقیده و عمل دیگران از جمله پدر من معیار مناسبی برای سنجش اصول نیست. فرض کنین پدرمن معتقد به اسلام سنتی باشه در اون صورت عملش با شما که به اسلام مدرن عقیده دارن مسلما فرق می کنه. هر چند که برای اطلاعتون بد نیست بگم حدود بیست سال پیش که مادربزرگم خونه اش رو فروخت تا سهم بچه هاش رو بده, پدرم و عموهایم نخواستند سهمی بیشتر از خواهرهاشون داشته باشن و پول خانه, مساوی بین همه تقسیم شد. و تازه اون سهم مساوی رو هم به خواهری که نیاز بیشتری داشت, بخشیدن.<br />آقای ف, بی توجه به اظهار عقیده چند دقیقه قبلش, از تساوی حقوق زن و مرد دفاع می کند و می گوید: البته واقعا هم باید این طور باشه. منم فکر می کنم باید سهم مساوی به دختر و پسر داد ولی خب قانون چیز دیگه ایی می گه ... .Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-81683270355875242592008-07-31T10:37:00.003+02:002008-07-31T11:18:54.702+02:00The Dark Knight<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjnI0tWV6nZPyMdelvpR6-6jT1VeXLjN-Fp3T_d8G1_SwTrbwgaoHVWa9OmMl8sFOE-ZuwbNuB_c4zn9NHotW3BBn6Pg-aBsAVktnxuMaPzsgyI8XPczEMOHNlqyPOW-Sgd8btUXQ/s1600-h/dark_knight_86.jpg"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjnI0tWV6nZPyMdelvpR6-6jT1VeXLjN-Fp3T_d8G1_SwTrbwgaoHVWa9OmMl8sFOE-ZuwbNuB_c4zn9NHotW3BBn6Pg-aBsAVktnxuMaPzsgyI8XPczEMOHNlqyPOW-Sgd8btUXQ/s200/dark_knight_86.jpg" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5229096764186133090" /></a><br /><br />بیل در فیلم KILL BILL می گوید که از بین همه سوپرهروها, سوپرمن را دوست دارد چون سوپرمن همیشه سوپرمن است در واقع سوپرمن وقتی صبح از خواب بیدار می شود, سوپرمن است در حالی که بت من و اسپیدر من باید لباس عوض کنند تا سوپرهرو بشوند, (نقل به مضمون). <br /><br />اتفاقا من به همین دلیل سوپرمن را دوست ندارم و بت من را ترجیح می دهم. چون او بت من متولد نشده, بلکه در گذر زمان و با غلبه بر ترسش بت من شده است. <br /><br />از این رو بی صبرانه منتظر <a href="http://www.allocine.fr/video/player_gen_cmedia=18817172&cfilm=115362.html">آخرین فیلم بت من </a>که ۱۴ روز دیگر اکران می شود, هستم. و باید اعتراف کنم شور و اشتیاقم کم ازشورو اشتیاق وانتظارشاپرک برفی نیست که ترجیح می داد تاریخ تعطیلات را به خاطر دیدن فیلم در اولین روز اکران تغییر دهیم.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-91398357465184651012008-07-23T12:40:00.007+02:002008-07-23T13:00:10.302+02:00امروز, فردا نبودظرف سبزی را می گذارم جلوی شاپرک بهاری و می گویم: از اینا هم بخور.<br />شاپرک بهاری جواب می دهد: نه, من برگ نمی خورم.<br /><br />**<br /><br />شاپرک برفی دایرالمعارفش را ورق می زند و به صفحه سیارات می رسد. سیاره کیوان (زحل/ساترن)* را نشانم می دهد و می گوید: سیاره من و اضافه می کند: سیاره تو هم هست. شاپرک بهاری مشتاقانه نگاه می کند ومی گوید: سیاره منم هست. شاپرک برفی قاطعانه می گوید: نه, این سیاره ماست. سپس تیر(عطارد/مرکوری)** را نشانش می دهد و می گوید: این سیاره توئه. شاپرک بهاری با دلخوری با سیاره کوچک مرکوری نگاه می کند و می گوید: نه, من اینو نمی خوام. می گویم: ببین سیاره تو از همه به خورشید نزدیکتره. می گوید: نه نمی خوامش. در حالی که ساترن را نشان می دهد, می می گوید: من می خوام این مال من باشه تا پیش تو باشم. <br /><br /><br />**<br /><br />معلم شاپرک بهاری از بچه ها خواسته بود برای روز بعد مایو و حوله بیاورند تا اگر هوا خوب بود , آب تنی کنند. از آنجا که شاپرک بهاری عاشق آب بازی و آب تنی است, از لحظه رسیدن به خانه شروع به جمع آوری وسایلش کرد و در حالی که هر چند دقیقه یک بارمی پرسید : کی فردا می شه؟ کیفش را آماده کرد. برایش توضیح دادم که فردا پس از خوابیدن و بیدار شدن فرامی رسد. شاپرک باز چند بار برای اطمینان پرسید: یعنی امشب بخوابم و بیدار بشم فردا می شه ؟ هربار درستی حرفش را تایید کردم. <br /><br />از قضا روز بعد هوا خوب نبود و معلم به بچه ها گفته بود, برنامه به روز دیگری منتقل می شود. همین که شاپرک بهاری به خانه رسید, گفت: دیدی امروز, فردا نبود. فردا یه روز دیگه است.<br /><br />* سیاره متولدین دی ماه <br />** سیاره متولدین خرداد ماهUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-68732783376871902912008-07-18T12:10:00.005+02:002008-07-31T12:44:34.312+02:00جمعه روز بدی بودصبح را با خبر بدی آغاز کردم و بعد در حالی که سعی می کردم به اتقاق بد فکر نکنم در اینترنت خبر مرگ خسرو شکیبایی را خواندم. .<br />باورم نمی شد. حمید هامون نه خسرو شکیبایی رفت. با مرگ او انگار تکه ایی از من مرده است. مرگ سمبل خاطرات جوانی نسل من. <br /><br />او رفت ولی حمید هامونی که خلق کرد جاودانه است.<br />آن شادی وخنده کودکانه, وقتی پشت اتاق گوش ایستاده بود و می شنید که مهشید به سماواتی می گفت: عاشقش شدم؛<br />آن بهت و ناباوری, وقتی که مهشید گفت: من عوض نشدم, فقط تو رو دیگه دوست ندارم؛ <br />آن بغض فروخورده, وقتی در جواب مهشید گفت : یعنی همه اون زندگیا, زمزمه ها, عشقا تموم شد. <br />آن گریه سوزناک و آن غمی که پشتش را خم کرد, وقتی که پسر خاله روانشناسش (جانوربه تعیبر هامون )از رابطه مهشید و عظیمی گفت و آن صدای خسته که می گفت: یعنی مهشید من, مهشید من. <br />آن نگاه عاشقانه به مهشید, وقتی صورتش را به ضریح چسبانده بود؛<br />آن زانوهای لرزان وقتی داشت به ته دره می رفت؛<br />آن لحن عاشقانه و غمبار که می گفت : آخ مادر, وقتی عکس مادرش را در آلبوم می دید؛<br />آن صدا و آن لحن ادای کلمات, آن نگاه, آن هنر بی بدیل فراموش نشدنی اند. <br />و حالا با مرگ او شیوه برخوردمون چیه؟ چیه؟<br /><br />***<br />یک بار بعد از جشنواره در مراسمی که گزارش فیلم برپا کرده بود, از نزدیک دیدمش. جلوی تاتر شهر میان طرفدارن مشتاقش محاصره شده بود و با خنده می گفت: قربون همه تون برم.<br /><br /><br /><a href="http://sheidaye-shaparak.blogspot.com/2007/03/blog-post_19.html">هامون</a>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-41924076164091908042008-07-15T18:07:00.003+02:002008-07-15T18:50:26.748+02:00KungFu Panda<a href="http://www.imdb.com/media/rm558405120/tt0441773">کونگ فو پاندا</a>, فیلمی در ستایش باور به خود و چون شرک ,دیگر ساخته Dream works , ضد قهرمان. با صحنه هایی که بچه ها را از خنده روده بر می کند. <br /><br /><object width="425" height="344"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/bclsfBvJQnY&hl=fr&fs=1"></param><param name="allowFullScreen" value="true"></param><embed src="http://www.youtube.com/v/bclsfBvJQnY&hl=fr&fs=1" type="application/x-shockwave-flash" allowfullscreen="true" width="425" height="344"></embed></object><br /><br />رابطه استاد شیفو و تای لونگ, رابطه دامبلدور و لرد ولدمور را تداعی می کند و فرار تای لونگ از زندان به وسیله یک پر درست مثل فرار دکتر لکتراز زندان* به وسیله یک خودکار بود.<br /><br />* در فیلم سکوت بره هاUnknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-86164789153653512782008-07-15T17:54:00.004+02:002008-07-17T12:02:14.558+02:00<a href="http://www.bide-et-musique.com/song/9618.html">Alexandrie Alexandra</a><br /><br /><object width="425" height="344"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/zmwVPrp9jWA&hl=fr&fs=1"></param><param name="allowFullScreen" value="true"></param><embed src="http://www.youtube.com/v/zmwVPrp9jWA&hl=fr&fs=1" type="application/x-shockwave-flash" allowfullscreen="true" width="425" height="344"></embed></object><br /><br /><a href="http://musique.ados.fr/Claude-Francois.html">Claude François</a>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-90282131069054204312008-07-07T18:13:00.004+02:002008-07-17T11:44:53.002+02:00بچه های امروزشاپرک بهاری وقتی دید برادرش, بستنی می خورد, شامش را نیمه کاره رها کرد و گفت: منم بستنی می خوام. <br />گفتم: اول باید شامتو بخوری.<br />گفت: نه می خوام بستنی بخورم.<br />تکرارکردم: اول شامتو تموم می کنی.<br />گریه کنان گفت: من این شامو دوست ندارم. بستنی می خوام. <br />برایش استدلال کردم: ببین عصر می خواستی ببرمت پارک, منم کارامو زود تموم کردم و بردمت. پس وقتی من به حرف تو گوش می کنم, تو هم حرف منو گوش می کنی. حالا گریه ات را تموم کن و شامتو بخور.<br />قاطعانه جواب داد: من در هر حال حق دارم کاری که دلم می خواد رو بکنم. الان دوست دارم گریه کنم. پس گریه می کنم.<br /><br />****<br /><br />وقتی شاپرک برفی سه ساله بود, یک روز از من پرسید: یادته اون روزی که بابا فیلتر هواکش رو عوض کرد؟<br />من که حواسم جای دیگری بود, گفتم: آره , یادمه.<br />شاپرک برفی گفت: اما اون روز که تو اصلا خونه نبودی.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-3978254971079254892008-07-04T12:27:00.012+02:002008-07-04T14:17:45.508+02:00عکسهایی ازسفر شاپرک برفیملاقات با همسفرانی که از مدرسه دیگری آمده اند<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh7w0SJ3Zbl9w2kB_MoX604bU9UF7T03WFAYeNcBl1OJndxyC7dFaZwmBzPVeNTnHIR3sJw8p5A_higWbiZNS0Aaow49V4onlUrj4DibA-OaF1Yt3gATKkVc__zXMUOws8uQWqa_g/s1600-h/6.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh7w0SJ3Zbl9w2kB_MoX604bU9UF7T03WFAYeNcBl1OJndxyC7dFaZwmBzPVeNTnHIR3sJw8p5A_higWbiZNS0Aaow49V4onlUrj4DibA-OaF1Yt3gATKkVc__zXMUOws8uQWqa_g/s200/6.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5219109552443494578" /></a><br /><br />بازدید از شهر, همراه راهنما<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgqX6Wl_9-h5mMw2-3w0AGAQfJ5GPRr8MHBut5PaxE1w8ErIhPCHpPwiJT0tYvcKnIoXxOInspPPCfSm2CGSKzutm8m58vETojlmUsouUJWoD2kB8_q62yotPKsDEQOEHIWv5Rq_g/s1600-h/8.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgqX6Wl_9-h5mMw2-3w0AGAQfJ5GPRr8MHBut5PaxE1w8ErIhPCHpPwiJT0tYvcKnIoXxOInspPPCfSm2CGSKzutm8m58vETojlmUsouUJWoD2kB8_q62yotPKsDEQOEHIWv5Rq_g/s200/8.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5219109872112442610" /></a><br /><br />بازدید از قلعه<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiJeTBTXGmZNBgcHxU4ubF6lrqzYX0nR7radx3V19yJp-QowKbA53OkyxbcTZeWGaYKcfTxP78OMItZ5447sCz_6e6UR2F-jSKvmp7B0ZdN7vwUkTD5Qtb57NkQPuiZDuUM_RI64A/s1600-h/7.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiJeTBTXGmZNBgcHxU4ubF6lrqzYX0nR7radx3V19yJp-QowKbA53OkyxbcTZeWGaYKcfTxP78OMItZ5447sCz_6e6UR2F-jSKvmp7B0ZdN7vwUkTD5Qtb57NkQPuiZDuUM_RI64A/s200/7.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5219109743519808514" /></a><br /><br />رسیدن به محل اقامت<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiBgOyXEw3Fs58Uz75Ib2K5YGr9e9yWU4jPjX4rU88Z0625mqRE4uYC2qUk_sVjiJrw_k8iZQLQXrq0fxUTqtsu-AmO-9cDY9UZm2PGXHXoVFysUrOAibuXiOU3Ge8Rr_lqScWKtw/s1600-h/5.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiBgOyXEw3Fs58Uz75Ib2K5YGr9e9yWU4jPjX4rU88Z0625mqRE4uYC2qUk_sVjiJrw_k8iZQLQXrq0fxUTqtsu-AmO-9cDY9UZm2PGXHXoVFysUrOAibuXiOU3Ge8Rr_lqScWKtw/s200/5.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5219109303449783042" /></a><br /><br />ماهیگیری <br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjdanerz2j_2vJw5Omj51QsmMZojdyo58W-A_v5dx8SgL6343_Utan3u6vbIxRdN3YfsWu_TuVxty8hBBfc1EYMZuhuJdVKz4AHOU36Q-3u-zfkTLFOkbR7oWtKawoK8bwCUom3lw/s1600-h/3.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjdanerz2j_2vJw5Omj51QsmMZojdyo58W-A_v5dx8SgL6343_Utan3u6vbIxRdN3YfsWu_TuVxty8hBBfc1EYMZuhuJdVKz4AHOU36Q-3u-zfkTLFOkbR7oWtKawoK8bwCUom3lw/s200/3.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5219108877516437618" /></a><br /><br />نقاشی آب رنگ<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh7lYix6GO1X7NoM_pldpEGLfcvvAJMcDzsfFXFMg7OEoZcQ8viJQG50oS0uotPW2d2LTv1YJ1-8xWEail0J_FCn3RMt7JQ2qoJ3Mp8ROgqkbIaZO2V17E6ywZHszSt8SOHgM5Yyw/s1600-h/2.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh7lYix6GO1X7NoM_pldpEGLfcvvAJMcDzsfFXFMg7OEoZcQ8viJQG50oS0uotPW2d2LTv1YJ1-8xWEail0J_FCn3RMt7JQ2qoJ3Mp8ROgqkbIaZO2V17E6ywZHszSt8SOHgM5Yyw/s200/2.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5219108732385290210" /></a><br /><br />ورزش و بازی در هوای آزاد<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEisaOskZa6IZOD5cKaQ_tbl1W192HxbA5kCXFnkayZranNkmiSdwQJkEggNJ9-gOry0M5UvsYEORwq-1LP5vFiPqH1td4MUVtvFNC9k1aTOk6a_oqDFNaxpAqf18CU8qann0EAC3w/s1600-h/1.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEisaOskZa6IZOD5cKaQ_tbl1W192HxbA5kCXFnkayZranNkmiSdwQJkEggNJ9-gOry0M5UvsYEORwq-1LP5vFiPqH1td4MUVtvFNC9k1aTOk6a_oqDFNaxpAqf18CU8qann0EAC3w/s200/1.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5219131811521155490" /></a><br /><br />موسیقی و رقص<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi9yaV01GFQXgeM6fEVrdKVk2RypGAWO9F7ylbTKxS5g-dVb_VSloWzcJKTL3mjBli2douExSeePphd7nuEsFZ0D-uCn67AvkkYXXr4LuiTiPppIhvWE-SitdMB6E4xe8oaMB9QLQ/s1600-h/4.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi9yaV01GFQXgeM6fEVrdKVk2RypGAWO9F7ylbTKxS5g-dVb_VSloWzcJKTL3mjBli2douExSeePphd7nuEsFZ0D-uCn67AvkkYXXr4LuiTiPppIhvWE-SitdMB6E4xe8oaMB9QLQ/s200/4.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5219109188642296514" /></a><br /><br />خوردن عصرانه (همراه با مادربزرگ یکی از بچه ها) <br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh0eFj96LdBuEnUEIVOYFwA6cfryUppu318zlvo7zHoDHzmaibKqtDMjk4zRg517ueL_VPPUsxJVqMAbm6UlEuwEcOM4AbKsDzwramw44djew0fu5jh_WrwnqF70XMVUbvlkmkm_w/s1600-h/9.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh0eFj96LdBuEnUEIVOYFwA6cfryUppu318zlvo7zHoDHzmaibKqtDMjk4zRg517ueL_VPPUsxJVqMAbm6UlEuwEcOM4AbKsDzwramw44djew0fu5jh_WrwnqF70XMVUbvlkmkm_w/s200/9.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5219112042143240690" /></a>Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-69878797767596361182008-07-02T17:23:00.008+02:002008-07-07T18:26:04.683+02:00چه خوبه دیدنت چه خوبه موندنتشاپرک برفی آمد, با پوستی برنزه و لبخندی بر لب. <br /><br />با هیجانی وصف ناپذیر فاصله محل کارم تا مدرسه را طی کردم. در حالی که می ترسیدم اتوبوس قبل از من رسیده باشد, بیست دقیقه منتظر نشستم تا اتوبوس رسید. شاپرک از پشت شیشه اتوبوس دست تکان داد. و به محض پیاده شدن از اتوبوس شروع به تعریف از سفرش کرد.<br /><br />برای استقبال از مسافران و آشنایی با مربیانی که در این پنج روز همراهیشان کرده بودند, پدر و مادرها یکی از سالنهای مدرسه را تزیین کرده و پذیرایی مختصری را تدارک دیده بودند.<br /><br />پس از گذراندن ساعتی با هم, مسافران بی تاب تعریف جزییات سفر و بی قرار نشان دادن یادگاریهایی که خریده بودند, نقاشی هایی که کشیده بودند, نامه هایی که دریافت کرده بودند و ... راهی خانه شدند. <br /><br />همین که به خانه رسیدیم, شاپرک برفی چمدانش را باز کرد تا یادگاریهایش را در آورد, که شامل یک عینک آفتابی با ستاره ایی روی هر کدام ازشیشه هایش, یک قایق ماهیگیری کوچک, لاک پشتی از صدف و دو کارت پستال می شد, به اضافه یک <a href="http://www.univ-lehavre.fr/cybernat/pages/pectmaxi.htm">صدف سن ژاک </a>مزین به نامش , که داخل آن شکلات و آب نبات بوده و مادر بزرگ یکی از بچه ها که ساکن آن منطقه است, به عنوان سورپریز برای هرکدامشان آورده بوده است. <br /><br />دوش گرفتنش بیش از نیم ساعت طول کشید. چون به تفصیل تک تک بازیهای گروهی را شرح داد. هم چنین گفت وقتی روز آخرمعلم پرسیده بوده چه کسی می خواهد باز هم بماند, همه دست بالا کرده اند.<br /><br />******<br /><br />درجلسه ایی که برای آشنایی والدین ومعلم با یکدیگر و شرح برنامه های آموزشی در ابتدای سال تحصیلی برگزارشد, معلم شاپرک برفی گفت که در صورت فراهم شدن شرایط, طبق روال چهار سال گذشته, این سفرجز برنامه آموزشی بچه ها خواهد بود.<br /><br />در ماه فوریه, اولین جلسه مربوط به این کلاس برگزارشد. معلم شاپرک برنامه ها و هدف سفررا توضیح داد وعکسهای سفر سال قبل و کاردستی و نقاشی های بچه ها را نشان داد. مسول مرکزی که قرار بود بچه ها در آنجا اقامت کنند, نیز ضمن نشان دادن عکس و نقشه مرکز درباره امکانات تفریحی آنجا, غذا, محل خواب, امنیت و ... صحبت کرد.<br /><br />در دومین جلسه در اواخر ماه مه , فرم های لازم (شامل فرم سوابق بیماری, تاریخ واکسیناسیون و ..., رضایت نامه برای مداوا در صورت بروز سانحه, رضایت نامه برای سفربا قطار سریع السیر, لیست وسایل مورد نیاز, پاکتی برای گذاشتن پولی که بچه ها یادگاری بخرند, آدرس مرکز برای مکاتبه, شماره تلفن تماس و چندین توصیه برای والدین) در اختیار والدین قرار گرفت.<br /><br />هزینه سفر برای هر نفر نزدیک به چهار صد یورو تعیین شده بود که هفتاد و پنج یورو از این مبلغ را شهرداری می پرداخت. در حدود پانزده یورو نیز از فروش بلیت کنسرت( پدر موزیسین یکی از بچه ها به همراه گروهش در مدرسه برپا کردند), فروش کیک (که توسط مادران بچه ها پخته شده بود), کارت تبریک عید و یادداشت های آهن ربا دار توسط والدین در جلوی مدرسه فراهم شد. پرداخت بقیه مبلغ به عهده والدین بود که در صورت تمایل می توانستند به صورت اقساط بپردازند. البته معلم شاپرک تاکید کرد که اگر خانواده ایی قادربه پراخت هزینه نباشد, حتما راه حلی پیدا خواهد کرد تا همه بچه ها به سفر بروند. اما در نهایت یکی از دختران کلاس به خاطر مخالفت والدینش از سفر باز ماند. تلاشهای پیگیرانه معلم و سایر والدین برای جلب رضایت والدین بی نتیجه ماند.<br /><br /> بچه ها با اتوبوس مسافرتی ابتدا به شهری دیدنی و معروف رفته و همراه با راهنما از موزه و قلعه ایی به نام دیدن کرده بودند. سپس به سمت محل اقامتشان حرکت کرده و چهارشب باقیمانده را آنجا گذرانده بودند. معلم و دو مربی دیگر بچه ها را در این مدت همراهی کرده بودند. یک هنرمند نقاش نیز عهده دار جلسات نقاشی با آب رنگ بوده است.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-48028961208795627942008-06-27T12:19:00.007+02:002008-07-03T14:57:49.397+02:00تولدت مبارکبا صدای کودکانه اش می خواند: <br />قوقولی قوقو سفر شد <br />سیاهی در به در شد<br /><br />وقتی به جای سحر می گوید سفر, دلم برایش ضعف می رود و در حالی که روی زانویم نشسته و به من تکیه داده است, موهایش را صد بار می بوسم. چند شعر می خواند و می گوید: حالا برام قصه بگو.<br />می پرسم: چه قصه ایی؟<br />می گوید: قصه شنگول و منگول.<br />می گویم: باشه حبه انگور من. از خنده غش می کند و باز من موها و لپش را می بوسم و او دلبرانه می خندد.<br />قصه شنگول و منگول را برایش تعریف می کنم و می رسم به آنجا که آقا گرگه در خانه خانم بزی را می زند. من در نقش بزغاله ها می پرسم کیه, کیه؟ او در نقش آقا گرگه جواب می دهد: منم مادرتون, براتون ژامبون مرغ آوردم. <br /><br />***<br /><br />ازاواسط پاییز تا قبل از عید صبحها به مهد کودک می رفت. گهگاه مربی یک صفحه برای رنگ آمیزی یا شعری برای حفظ کردن بهشان می داد تا در خانه انجام دهند. <br />یک روز که در خانه مشغول رنگ آمیزی اشکال بوده, پدرش آماده می شود تا او را به پارک ببرد و می گوید:<br /> دخترم بیا حاضر شو بریم پارک. <br />با لحنی سرزنش بار به پدرش جواب می دهد: بابا جون, مگه نمی بینی من تکلیف دارم, نمی تونم بیام پارک. شما با داداش برین. <br /><br />***<br /><br />شعری را که در مهد کودک یاد گرفته بوده, برای مادرم می خواند. مادرم که آن شعرمعروف را از بر می دانسته, در آخر با او همخوانی می کند. با تعجب مادرم را نگاه می کند و می گوید : شما از کجا بلدین؟ مگه شمام می رین مهد کودک؟ <br /><br />***<br />امروز تو پنج ساله می شوی و من در کنارت نیستم تا وقتی شمعها را فوت می کنی, گونه های نرم و صورتی ات را ببوسم و موهای بلند ابریشیمنت را ببویم .Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-80417159491877870732008-06-27T11:18:00.008+02:002008-07-07T18:27:01.564+02:00تمومه اتنظار می آد همرات بهارچه چیزی قشنگتر از این که نامه ایی به دستت برسد که این طور شروع می شود: «پدر و مادر عزیزم»<br /><br />***<br /><br />دیشب, شاپرک برفی و سه نفر دیگر از هم کلاسی هایش گزارش روز را دادند. به یاد نمی آورم چند بار دکمه تکرار پیام را زدم. اما خوب می دانم هر بارکه صدایش را شنیدم چه حسی داشتم. و چقدر آن بوس گنده ایی که آخر پیامش فرستاد, مزه داد.<br /><br />***<br /><br />مسافران کوچکمان با کوله باری از تجربه های بزرگ, امروزساعت ۵ و نیم عصر می رسند.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-40751261721249453062008-06-26T14:50:00.004+02:002008-07-07T18:27:50.039+02:00noma numa yei<a href="http://fr.youtube.com/watch?v=WzDHQl5v2Ls">این ترانه </a>مورد علاقه شاپرک برفی است.<br /><br />**<br />امروز چهارمین روز «کلاس کشف و شهود» یا «کلاس دریا»ی شاپرک برفی است. فردا برمی گردند. ماهیگیری, دیدن صدف های زنده, نقاشی آب رنگ, بازدید از قلعه, نوشتن نامه برای خانواده, ... جز فعالیتهای سه روز اول بوده است. <br /><br />هنوز هیچ نامه ایی از شاپرک دریافت نکرده ایم. ولی سه نامه برایش فرستاده ایم.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-30764383110763924002008-06-23T17:57:00.005+02:002008-07-07T18:28:30.223+02:00کلاس کشف و شهودمعلم رو به بچه ها و والدین می گوید: خب, فکر کنم دیگه وقتشه که خداحافظی کنیم و سوار ماشین بشیم.<br /><br />همین که کلمه خداحافظی را می شنوم, چشمانم پر ازاشک می شود. زود صورتم را به صورت شاپرک برفی می چسبانم تا چشمانم را پنهان کنم. بغض چنان گلویم را می فشرد که هیچ نمی توانم بر زبان بیاورم. عاقبت با صدایی لرزان برایش آرزوی سفری خوش و روزهایی خاطره انگیز می کنم. جلوی اتوبوس عکسش را می گیرم و با انگشت قطره اشک مهارنشدنی را پاک می کنم. <br /><br />می ایستم تا اتوبوس دور بزند و برایش دستی تکان دهم. با دوستش مشغول صحبت است و نمی بیندم. مادرهم کلاسی اش می گوید: پنج روز زود می گذره. <br /><br /> ساعت ۱۱ و نیم دیگر نمی توانم جلوی اشکها را بگیرم. می روم در دستشویی محل کارم و یک دل سیر گریه می کنم. <br /><br />حالا بی قرارم تا ساعت ۷ و نیم شب برسد و من فعالیت های امروزرا از زبان پنج نفراز بچه های کلاس بشنوم. <br /><br />***<br /><br />کلاس شاپرک برفی همراه کلاسی از یک مدرسه دیگر از منطقه ایی دیگر به مدت پنج روز به کنار دریا رفتند. اصطلاحا به این برنامه کلاس کشف و شهود( CLASSE DE DECOUVERTE ou CLASSE DE MER)می گویند که جز برنامه مدرسه است و تعطیلات محسوب نمی شود. در این مدت والدین و بچه ها فقط می توانند با هم مکاتبه کنند. هر شب پنج نفر از بچه ها هر کدام به مدت یک دقیقه فعالیت های آن روز را بازگو می کنند. والدین می توانند با تماس با شماره مخصوصی صدای این بچه ها را بشنوند. هم چنین عکسها و خبرهای کلاس در جلوی مدرسه به نمایش گذاشته می شود. <br /><br />هدف از این برنامه آشنا کردن بچه ها با دریا, آب, حیوانات و در کل طبیعت, نشان دادن اهمیت محیط زیست, حفظ آن و وظیفه هر فرد در قبال آن, بازدید از موزه, بناها و مناطق جالب, فراهم آوردن فرصتی برای بروز و کشف استعداد و علاقه بچه ها, فعالیت های هنری, آشنایی با زندگی اجتماعی و احترام به دیگران, آموختن مفاهیم علمی, کمک به استقلال و رشد بچه ها و ... است.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-70935282600257338522008-06-23T12:51:00.004+02:002008-07-07T18:30:17.235+02:00بوی اسپیدرمنبا شاپرک بهاری به عطرفروشی می روم. شاپرک می خواهد عطرهای مردانه را امتحان کند. اما در نیمه راه نظرش عوض می شود و می گوید: نه, می خوام عطر اسپیدرمن بزنم. <br /><br />می رویم به قسمت بچه ها, شاپرک کمی عطراسپیدرمن روی کاغذ می زند و بو می کند. سپس کاغذ را جلوی بینی من می گیرد و می گوید: ببین, چه بویی می ده؟ با استشمام بوی تند عطر, چینی به بینی می اندازم و می گویم: راستش نمی دونم, بوی خاصی داره . چطور بگم ... که شاپرک بهاری با خوشحالی گوید: بوی اسپیدرمن می ده. آره, ببین چه بوی اسپیدرمنی می ده.<br /><br />آنگاه کمی عطر روی مچ دستش می زند, پرشی می کند و می گوید: ببین حالا منم قدرت اسپیدرمن رو دارم. <br /><br />***<br /><br />در رستوران نشسته ایم ومنتظریم تا غذایی که سفارش داده ایم را بیاورند. شاپرکها حوصله شان سرمی رود و بلند می شوند تا نگاهی به اطراف بیاندازند. صدایشان می کنم و می خواهم که بشینند و منتظر باشند. سپس دختر تقریبا ده ساله ایی را که همراه والدینش چند میزآن طرف تر نشسته, نشانشان می دهم و می گویم: ببینید بچه های دیگه هم نشستند. چون تو رستوران ... اما شاپرک بهاری حرفم را قطع می کند و در حالی که به دختر اشاره می کند, می گوید: اون که بچه نیست , دختره.<br /><br />***<br /><br />درحال قدم زدن در پارک هستیم. شاپرکها, کنار من می آیند سپس با سرو صدا می دوند و از من فاصله می گیرند. به شاپرک بهاری که نزدیک من آمده است می گویم: چه خبر, آنقدر سر و صدا می کنی. شاپرک بهاری در حالی که می دود, می گوید: آخه تو بازیی که می کنیم تو یه هیولایی و ما باید از دستت فرار کنیم.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-47399314087697626732008-06-18T17:16:00.001+02:002008-07-07T18:29:20.574+02:00سرود ملی منچسترشاپرک برفی: یه فیلم خوب گذاشتم. بیا با هم ببینیم.<br />من: نمی تونم گلم, می خوام فوتبال ببینم. ایتالیا بازی داره.<br />شاپرک برفی: چند بار بازی ایتالیا را می بینی؟ چند شب پیش بازی ایتالیا رو دیدی.<br /><br />***<br /><br />بازیکنان هلند و فرانسه وارد زمین می شوند. به خط می ایستند و مارسییز پخش می شود. ازشاپرک برفی می پرسم: این سرود رو می شناسی؟<br />می گوید: نه.<br />توضیح می دهم: این مارسییزه, سرود ملی فرانسه . هر کشوری یه سرود ملی داره... <br /><br />فوری می پرسد: اسم سرود ملی منچستر نه یعنی پرتغال چیه؟Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-80075287750498559612008-06-12T16:54:00.002+02:002008-07-07T18:30:45.951+02:00فلسفهشاپرک برفی: بعضی بچه ها تو مدرسه می گن, خدا و شیطون وجود دارن.<br />من: تو چی فکر می کنی؟<br />شاپرک برفی: من این طوری فکر نمی کنم.<br />من: به چه دلیلی؟ <br />شاپرک برفی: چون اگه خدا تو آسمون بود. یعنی تو فضا بود. اون وقت سفینه هایی که می رن فضا باید می دیدنش.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-27502784736908672962008-06-12T12:33:00.006+02:002008-06-27T12:05:14.622+02:00Euro 2008شاپرکها پای کامپیوتر نشسته اند و با سر و صدا مشغول بازیند. می روم به اتاقشان و می گویم: چه خبره این قدر سر و صدا می کنید. اصلا هیچی از فوتبال نمی فهمم در ضمن وقت خوابه, کامپیوتر رو خاموش کنید. شاپرک برفی می گوید: فوتباله؟ چه تیمی؟<br />می گویم: ایتالیا و هلند. و می روم که بقیه بازی را ببینم. شاپرکها هم همراهم می آیند.<br />شاپرک برفی می پرسد: ایتالیا کدوم یکیه؟<br />من: ایتالیا آبیه, هلند نارنجی. <br />شاپرک برفی: تو دوست داری کدوم ببره؟<br />من: ایتالیا, آبیا.<br />شاپرک برفی: منم همین طور. سپس رو می کند به شاپرک بهاری و می پرسد: تو چی, آبی یا نارنجی؟<br />شاپرک بهاری: قرمز.<br />من: گلم, قرمزنداریم که. ببین اینا لباسشون نارنجیه. <br />شاپرک بهاری با دلخوری: می دونم اینا نارنجین. من اینا را نگفتم که. من گفتم قرمز. دوست دارم قرمزا ببرن. <br /><br />***<br /><br />شاپرک برفی طرفدار «کریستیانو رونالدو» ست, با دیدن چهره او بر صفحه تلویزیون در بازی پرتغال ـ ترکیه خوشحال می شود و می گوید: کریستیانو رونالدو, کریستیانو رونالدو. و با اطمینان اضافه می کند: بازیه منچستره.<br />می گویم: نه. تیم پرتغاله.<br />می گوید: ولی کریستیانو رونالدو تو منچستر بازی می کنه.<br />می گویم: درسته. ولی رونالدو پرتغالیه وتو تیم پرتغال هم بازی می کنه.اینم تیم ملی پرتغاله.<br />می گوید: ولی ببین لباس قرمزپوشیده. لباس منچستر قرمزه.<br />می گویم: خب لباس تیم پرتغال هم قرمزه.<br />شاپرک برفی انگار که حرفم را نشنیده یا شنیده و باور نکرده می گوید: من می خوام منچستر ببره.Unknownnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-3823131.post-20687773253171327662008-06-06T18:49:00.010+02:002008-07-07T18:31:26.431+02:00آی دلبرم, آی دلبرگرچه تو مرا دلبر صدا می زنی, اما <a href="http://www.domahal.com/g.htm?id=1440">دلبر </a>صفتی است برازنده تو.<br /><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj2HCbsb4aZYTbjaSQLRKSMA85smXGQMBz8Wgpoti_AkOTGRhg_yysPSIdcKnZVuKRYq3hqWS5hmum37rSuoOfCdCz8Jx1Mo_7yo0sQIQ5_vAFybAvZL0y9682tLDhbP2xcOTz-sg/s1600-h/22-08.JPG"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj2HCbsb4aZYTbjaSQLRKSMA85smXGQMBz8Wgpoti_AkOTGRhg_yysPSIdcKnZVuKRYq3hqWS5hmum37rSuoOfCdCz8Jx1Mo_7yo0sQIQ5_vAFybAvZL0y9682tLDhbP2xcOTz-sg/s200/22-08.JPG" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5210277543070445634" /></a><br /><br />دلبر شیرینم پنج سالگی ات مبارک.Unknownnoreply@blogger.com