Thursday, February 23, 2006
من، شاپرکها و بارون
مي گفتم: رو گنبد و ... او ادامه مي داد: کبود. بعدتر مي گفت : رو منقل.
مي گفتم: لک لک ناز قندي / يه چيزي بگم نخندي، شاپرک برفي با شيطنت مي گفت: مي خندم و مي زد زير خنده.
هنوز هم شاپرک برفي به جاي منبر مي گويد:« منقل» و هنوز هم بخش مورد علاقه اش «يه چيزي بگم نخندي» است.
حالا براي شاپرک بهاري هم اين شعر را مي خوانم. بارون مي آد ... شاپرک بهاري مي گويد: جرجر.
- رو گنبد و ... مي گويد: جرجر
- لک لک پير و خسته
بالاي منار نشسته
مي گويد: چرا لکلکه بالاي منار نشسته؟
- لک لک ناز قندي
يه چيزي بگم نخندي
مي گويد: لک لک نازه. خيلي نازه.
وقتي که مي پريدي
تو زهره را نديدي؟
مي گويد: نه نديدم و سپس از من مي پرسد: تو نديديش؟
چند روز پيش که باز برايش اين شعر را مي خواندم، به عادت هميشه بعد از بارون مي آد مکث کردم تا شاپرک ادامه دهد جرجر. اما شاپرک بهاري گفت: بارون نمي آد جرجر. گفتم: رو گنبد و ... شاپرک تکرار کرد: بارون نمي آد جرجر. و وقتي من به خواندن شعر ادامه دادم، شاپرک بهاري به کنار پنجره رفت، پرده را کنار زد تا نور خورشيد به داخل اتاق بتابد و گفت: گفتم بارون نمي آد جرجر.