Friday, May 12, 2006
سیرک
سیرکی برپا شده است. ییپ و یانکه می توانند همراه پدر ییپ به سیرک بروند. آنان هرگز به سیرک نرفته اند. آنجا چادر سیرک دیده می شود. یک چادر خیلی بزرگ. پدر می گوید: « بیاین. از این طرف.» به همراه افراد زیادی به داخل می روند. اوه ، داخل چادر چقدر بزرگ است! و موسیقی پخش می شود. بخش گردی در وسط آن قرار دارد که با ماسه پر شده است.
ببین، یک اسب خیلی سریع می آید. و یکی دیگر و یکی دیگر. اسبهایی که خانمهایی بر آنها سوار هستند. وبعد دلقکها می آیند. آنان کارهای خنده دار می کنند. همه کارها را اشتباه انجام می دهند. ییپ و یانکه خیلی می خندد. ییپ می گوید: « فیلا، فیلا می آین.» آنها خیلی قشنگ هستند. و همه کاری می کنند. روی یک پا می ایستند. و با توپ بازی می کنند. روی پشت می خوابند.
اما حالا آقایی می آید که از نردبانی طنابی آویزان است. او به جلو و عقب تاب می خورد. یانکه می گوید: «اویی ...» به نظر او ترسناک است. اما ییپ خوشش می آید و می خندد.
وقتی به خانه می رسند، مادر می پرسد: « خب، چطور بود؟»
یانکه می گوید: « ما فیل دیدیم. و میمون.»
ییپ فریاد می زند: « و دلقکا را. اونا کارای خنده دار می کردن.»
مادر می پرسد: « و چی از همه جالب تر بود؟»
ییپ می گوید: مردی که رو نردبون بود.»
مادر می پرسد: « چیکار می کرد؟»
ییپ می گوید: ببین این طوری و پرده را می گیرد و از آن بالا می رود. مادر می گوید: « نکن» اما دیگر دیر شده است. پرده و چوب پرده می افتند. پیپ روی زمین می افتد. و پرده رویش پهن می شود. یانکه جیغ می کشد. پدر زود می آید تا ییپ را از زیر پرده بیرون آورد. ییپ از ترس رنگش پریده است. پدر می گوید: « تو که هنوز هنرمند سیرک نیستی و نباید هم بشی.»
Labels: ییپ و یانکه