ييپ درحياط راه مي رفت و حوصله اش سررفته بود. اما نگاه کن، آنجا چي مي بينه؟ يه سوراخ کوچک در پرچين. ييپ فکر کرد چي ممکن است آن طرف پرچين باشد؟ يک قصر؟ يک حصار؟ يک اسب سوار؟ او روي زمين نشست و از توي سوراخ نگاه کرد. اما چي ديد؟ يک بيني کوچولو، يک دهن کوچولو و دو تا چشم آبي. آنچا يک دختر نشسته بود. او درست اندازه ييپ بود. ييپ پرسيد: اسمت چيه؟ دختر جواب داد: يانکه. من اينجا زندگي مي کنم. ييپ گفت: اما ديروز تو هنوز اينجا زندگي نمي کردي. يانکه گفت: از امروز اينجا هستم. حالا مي آيي با من بازي کني؟ ييپ گفت: من از توي اين سوراخ رد مي شم و مي آيم. و اول سرش را از سوراخ بيرون آورد، بعد يک دستش را و سپس دست ديگرش را. اما او گير کرد. يانکه يک دستش را کشيد و سپس آن يکي دستش را. اما او نمي توانست کمکي بکند. ييپ گير کرده بود. و گريه مي کرد و جيغ مي زد. آن وقت پدر ييپ به سوي حياط آمد. و پدر يانکه به سمت آن يکي حياط . و دو تايي کمک کردند تا ييپ از سوراخ بيرون بياد. پدر ييپ گفت: خب، حالا تو يک دوست داري. اما بايد مودبانه از در خانه بيرون بروي و از در خانه يانکه وارد خانه شان شوي. آن وقت مي توانيد با هم بازي کنيد. و ييپ همين کار را کرد. ييپ و يانکه با هم بازي مي کردند. يک روز در حياط ييپ و يک روز در حياط يانکه. و آنها خاله بازي مي کردند.
Labels: ییپ و یانکه