Wednesday, January 17, 2007
ییپ گیر می کند
ییپ می خواهد او را بگیرد. اما ناگهان ... چه اتفاقی افتاد. بلوز او به درخت گیر می کند. او می کشد ولی نخ بلوزش به درخت گیر کرده است. نخ بلندتر می شود. و بلندتر و بلندتر.
یانکه می گوید:« مواظب باش. تو داری لباست رو می شکافی.»
اما ییپ از این کار خوشش می آید. او چند قدمی بر می دارد و نخ بلندتر می شود.
حالا او دور درخت راه می رود. نخ نیز دور درخت می پیچد.
یانکه می گوید:« مواظب باش. نباید این کارو بکنی.»
اما ییپ می خندد. او می چرخد و می چرخد و می چرخد و نخ دور درخت می پیچد. و بلوزش کوتاهتر می شود.
حالا یانکه هم می خندد. او خیلی خنده دار شده است.
حالا ییپ فقط یک نصف بلوز به تن دارد. و نخ دیگر شکافته نمی شود. او گیر کرده است.
یانکه می گوید:« من بازش می کنم. و بعد تو باید پیش مامانت بری.»
یانکه نخ را پاره می کند و ییپ آزاد می شود.
اما او جرات نمی کند به داخل برود.
مادر صدا می زند:« ییپ! ییپ، شما اونجا چی کار می کنین؟»
یانکه می گوید:« بلوز ییپ کاملا شکافته شده.»
حالا ییپ خیلی می ترسد. او پشت درخت قایم می شود. اما مادر خیلی سریع پیش او می آید.
او به شدت عصبانی است و می گوید:«کار خیلی بدی کردی. این بلوز رو مادربزرگ برات بافته بود. و برای بافتنش زحمت زیادی کشیده بود. و حالا ببین تو چی کار کردی.»
ییپ خیلی غمگین است.در حالی که با بلوز نصف آنجا ایستاده است.
او گریه می کند... دیگه از این کارا نمی کنم.
Labels: ییپ و یانکه