Tuesday, January 09, 2007
مسواک تیز
من: چرا گلم؟
شاپرک بهاری: آخه تو دیر اومدی دنبالم.
من: عصر که تعطیل می شی، می تونم بیام دنبالت. نه زودتر. مطمٍین باش سر موقع می آیم دنبالت.
شاپرک برفی بی توجه به حرفای من: فردا ام گریه می کنم.
من: برای چی؟
شاپرک بهاری: چون دوس دارم.
شاپرک برفی که تا آن موقع ساکت بود و به حرفهای ما گوش می داد ، گفت: مگه گریه بستنیه که می گی دوست دارم.
**
وقتی دیدم شاپرک بهاری پنج رنگ خمیر را مخلوط کرده و همه را در سرتاسر اتاق پخش کرده است. به شدت عصبانی شدم و گفتم: « من پشت دستمو داغ می کنم که دیگه از اين چیزا نخرم.» شاپرک بهاری جلو امد و با بغض و ناراحتی گفت: «نه دستت رو داغ نکن. کار خوبی نيست. من دوس ندارم دستتو داغ کنی.»
**
شاپرک بهاری، قوطی خلال دندان را جلوی پدرش گرفت و گفت: « از این مسواک تیزا می خوای.»
**
برای شاپرک بهاری کتاب داداشی را می خواندم:
صدای شرشر نمی آد
بارون ديگه بند اومده
زمين پر از آب و گله
کی گفته گل بازی بده
شاپرک بهاری گفت: «مامان. مامانش گفته گل بازی بده.»
**
مامان دیگه به حرفات
گوش می کنم همیشه
این قسمت آخر کتاب «می می نی الهی بد نبینی» را دوبار برای شاپرک بهاری خواندم و برای تاکید بیشتر ادامه دادم: می بینی می می نی دیگه می خواد حرفای مامانش را گوش کنه. شاپرک بهاری هم تایید کرد و گفت: حرف مامانش را گوش می ده. ولی شاپرک برفی که روزگاری «می می نی» جز کتابهای مجبوبش بود و همه را از حفظ است، اعلام محالفت کرد و گفت: «نه. تو کتابای دیگه، باز حرف مامانش را گوش نمی کنه.»
**
بعد از چند باری که به شاپرک بهاری تذکر داده بودم ساکت باشد همچنان صدايش را در سوی ديگر خانه می شنيدم.از اين رو با ناراحتی در اتاق را باز کردم و بدون توجه به اين که شاپرک برفی آرام است، با صدای بلند گفتم: « با شما هستم. می خوام ساکت بشين. همين الان.»
چند ساعت بعد که مشغول مرتب کردن لباسها بودم، شاپرک برفی آمد کنارم و گفت:«منم مثل اون کرگدنه شدم ... همون که می شه راحت سرش داد بزنی.» متوجه منظورش نشدم و پرسيدم: «کدوم کرگدنه؟ بیشتر توضیح بده.» شاپرک برفی گفت: «اون کردگدنه تو کتاب عمو شلبی* دیگه.» یک مرتبه یاد صبح افتادم و به منظورش پی بردم. برای همین گفتم: « ببخش گلم اگر سرت داد زدم. اونم موقعی که کار بدی نکرده بودی. هر چند که اگر کار بدیم کرده بودی باز حق نداشتم داد بزنم. می دونی اخه من سرم شلوغ ...»
شاپرک برفی حرفم را قطع کرد و با بزرگواری گفت:«عيبی نداره. حالا اگه می تونی بیا باهام بازی کن.»
* کتاب کسی یک کرگدن ارزون نمی خواد؟ : شل سیلوراستاین
****
شاپرک بهاری: وقتی بزرگ شدم، نمی خوام سبیل داشته باشم.
من: باشه، سبیل نذار.
شاپرک برفی: اونایی که سبیل می ذارن، از کجا می خرنش؟
****
همسرم، پژوی ۱۰۰۷ را به شاپرک برفی نشان داد و گفت: این مدل پژو هم خیلی قشنگه. شاپرک برفی تایید کرد و گفت: آره، تازه درهاشم کشوییه.
همسرم پرسید: خب حالا تو اینو بیشتر دوس داری یا پژو پرشیا رو؟
شاپرک برفی گفت: پرشیا رو.
همسرم: پرشیا بزرگه. این کوچیکه بیشتر بدردت می خوره.
شاپرک برفی: اما من ماشین بزرگ می خوام.
همسرم: برای چی؟
شاپرک برفی: برای بچه هام دیگه.
ذوق زده شدم و گفتم: آخ که من فدای بچه های تو بشم. حالا چند تا بچه می خوای؟ شاپرک برفی که انگار از قبل فکر همه چیز را کرده بود، فورا جواب داد: دو تا پسر. مثل خودمون.
****
شاپرک برفی: تو مادربزرگ کی هستی؟
من: من هنوز مادربزرگ نشدم.
شاپرک برفی: خب مادربزرگ کی می شی؟
من: وقتی تو و برادرت بچه دار بشین. من مادربزرگ بچه های شما می شم.
شاپرک بهاری: من نمی خوام تو مادربزرگ کسی بشی. من می خوام تو شیدای من باشی همیشه.
**
حاضر شده بودیم به پارک بریم، ولی شاپرک بهاری همچنان بازی می کرد و لباس نپوشیده بود. همسرم به اتاقش رفت و گفت: آقاجان، وقتی می خوایم بریم بیرون، باید زود آماده بشی.
شاپرک بهاری بی توجه به نصیحت پدرش و با نکته سنجی گفت: آقاجان* که اینجا نیست، ایرانه.
*شاپرکها، پدربزرگشان را آقاجان صدا می کنند.
****
بعد از تعطیل شدن مدرسه، شاپرک برفی و هم کلاسی هایش در پارک پشت مدرسه شروع به بازی کردند. من هم روبروی قسمت بازی بچه ها مشغول کتاب خواندن شدم. یک چشم به کتاب داشتم و یک چشم به بچه ها. یک لحظه سر بلند کردم و دیدم بچه ها از درخت بالا می روند و شاپرک برفی روی بالاترین شاخه است. فورا به سمتشان رفتم و از شاپرک خواستم با دفت پایین بیاد. همان طور که مراقب بچه ها بودم تا از درخت پایین بیایند، شنیدم که جیسون به سسیل گفت: « تو خیلی خوشگلی. من دوستت دارم.» دختر توجهی نکرد و از درخت پایین پرید.
پسر رو کرد به من و گفت: «می دونید چیه؟»
احساس کردم پسر می خواد رازی را بگوید. با کنجکاوی پرسیدم: « چیه؟»
گفت: «سسیل عاشق شاپرکه.»
دخترک خوشحال از این که پسر واقعیت را می دانست، گفت: «آره. شاپرک عشق منه.»
شاپرک برفی در حالی که دنبال شاخه محکمی می گشت که پایش را بر آن بگذارد، قاطعانه گفت: «من عشق کسی نیستم.»
Labels: شاپرکها