Sunday, October 22, 2006
بهار دل نازک من
چهار سال پیش سفری را آغاز کردی، که نه تنها به زندگیمان بلکه به این صفحات نیز جلوه دیگری بخشید. اکنون چهار سالگی شیدای شاپرک را با تو آغاز می کنم. با تو ای به لطافت صبح، به طراوت بهار، به گرما و درخشندگی خورشید و پرهیاهو چون آواز دسته جمعی پرندگان، با تو و برای تو بهار دل نازک من*
اولین روز مدرسه
وسایلت را برمی دارم. به همراه تو برادرت راهی مدرسه می شویم. به نزدیکی مدرسه که می رسیم بغض می کنی و می گویی: من نمی خوام برم مدرسه.
- امروز مدرسه ات شروع شده. ببین بچه های دیگه رو. اونا ام مثل تو از امروز می رن مدرسه.
گریه می کنی و می گویی: نه، من دوس ندارم. من می خوام برم خونه.
اسباب بازی های داخل کلاس را نشانت می دهم و می پرسم: با کدومشون می خوای بازی کنی؟
در حالی که دستم را می فشاری، گریه می کنی و می گویی: هیچ کدوم. می خوام برم خونه.
پازلی را برایت می آورم و تو مشغول بازی می شوی. می گویم: خب تو با اینا بازی کن تا ظهر بیام دنبالت. گریه می کنی و می گویی: آخه بازی کنم خسته می شم. می خوام برم خونه.
بالاخره خداحافظی می کنم و با بغضی در گلو به خانه می آیم.
ظهر به همراه بچه های دیگر منتظر نشسته ایی. از چشمانت پیداست که تا چند لحظه پیش گریسته ایی. در آغوش می گیرمت. نگرانی از چشمانت می گریزد.
دو هفته اول
هر روز که از مدرسه می آیی، می گویی: امروز گریه کردم.
-چرا؟
- برای این که تو نیامدی دنبالم.
- من که به موقع اومدم دنبالت.
- اون موقعی که من می خواستم نیامدی دنبالم.
و هر شب قبل از خواب
- فردا من گریه می کنم.
- چرا؟
- آخه تو نمی آیی دنبالم.
- تا تعطیل شی، من می آم دنبالت.
- خب تا اون موقع گریه می کنم.
ـ من گریه می کنم، باشه؟
- فکر کن ببین غیر از گریه چه کار دیگه ایی می تونی بکنی؟
- نه، من دوس ندارم. دوس دارم گریه کنم، باشه؟
- باشه.
هفته سوم
- تو کی می آیی دنبالم؟
- هر وقت تعطیل شدی می آم.
چند دقیقه بعد
- تو کی می آیی دنبالم؟
- وقتی ناهارت رو خوردی، خوابیدی، تو حیاط بازی کردی، می آم دنبالت.
چند دقیقه بعد
- تو کی می آیی دنبالم؟
-...
قبل از خواب
- من بیدار شدم، می خوام یه چیزی به بابا بگم.
- باشه، بگو.
- می خوام بگم کی می آیی دنبالم؟ نه بذار الان برم ازش بپرسم.
معلم ات برگه ایی داده تا عکس چیزهایی که دوست داری و چیزهای که دوست نداری را در آن بچسبانیم. عکس کواسان، بستنی، سطل و ماسه ، آهن ربا و ... را می چسبانم. می پرسم: گلم تو چی دوست نداری؟ می گویی: غذای مدرسه رو.
معلم ات می گوید که ظهر هیچ نمی خوری.
هفته چهارم
از مدرسه که می آیی، می پرسی: من فردا تعطیلم؟
- نه فردا باید بری.
-پس کی تعطیلم؟
- آخر هفته تعطیلی.
- حالا از خانومم بپرس. شاید فردا تعطیلم.
هفته پنجم
پدرت با سرعت کارهایش را انجام بدهد و زودتر از معمول به دنبالت می آید. با دیدن او می گویی: آخه الان چرا اومدی دنبالم. من که هنوز عصرونه ام رو نخوردم.
در حیاط مشغول بازی هستی ، مرا می بینی و به سویم می آیی. می گویم: بریم خونه. می گویی: نه حالا صبر کن من هنوز بازیم تموم نشده.
***
سکوت حاکم بر محیط و نور اندکی که از پشت چشمان بسته ام حس می کنم، دلالت بر صبح زود هنگام یک روز تعطیل دارد. اما تو که به کنار تختم آمده ایی بی هیچ نشانی از خواب در صدایت،می گویی: «چشاتو واکن. چشاتو واکن. می خوام یه چیزی بگم.» فکر خواب طولانی روز تعطیل را از سر بیرون می رانم و چشمانم را می گشایم. می خندی و می گویی: «من تو رو خیلی دوست دارم.»
* برگرفته از ترانه ایی از شهریار
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها