Wednesday, July 26, 2006
هاپو
گفتم: آره.
شاپرک بهاری پرسید: چرا هاپو خودش را نگه نداشته، تا بره خونه شون تو توالت پی پی اشو بکنه.
***
شاپرک بهاری همه حیواناتش را روی تخت چیده بود و با آنها بازی می کرد. از میان آنها هاپوی محبوبش را بغل کرد و بعد از ناز و نوازشش پرسید: چرا هاپو ام مثل من بزرگ نمی شه؟ چرا هاپو مثل من راه نمی ره؟
***
شاپرک بهاری با دیدن سگی در پارک، از بازی دست کشید و به سمت سگ رفت. پس از چند دقیقه نوازش کردن سگ، اسمش را به سگ گفت و پرسید: هاپو اسم تو چیه؟ سگ آرام نشسته بود و از نوازش شاپرک لذت می برد. شاپرک سوالش را چند بار تکرار کرد و چون جوابی نشنید با عصبانیت گفت: هاپو جوابم را نمی ده. گفتم : هاپو که زبون نداره . شاپرک بهاری ناباورانه نگاهم کرد و گفت: چرا؟ من دیدم که زبون داره.
***
شاپرک بهاری به همراه هاپوی محبوبش سه بار در حالی که مشغول کار بودم، به کنارم آمده و گفته بود: «می تونی برام بیسکویت بیاری» و من با این که گفته بودم : «باشه» ولی فراموش کرده بودم. در نهایت شاپرک بهاری جلوی در اتاق ایستاد و با عصبانیت گفت: باید برام بیسکویت بیاری.
گفتم: آخ می بخشی که یادم رفت. الان برات می آرم. ولی گلم، دوست ندارم بگی باید، بهتر بگی لطفا.
شاپرک بهاری مکثی کرد و سپس گفت: لطفا باید برام بیسکویت بیاری.
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها