Thursday, April 06, 2006
ای دریغا بوداعش نرسیدیم و برفت
حتی وقتی گفت: با مادر «او» تماس گرفته و «او» خیلی مریض است و خیلی را با تاکید ادا کرد. گفتم: «او» که رفته سفر. وقتی صدایش لرزید و گفت: «آره رفته سفر.» آن وقت در نهایت ناباوری دلیل تماسش را فهمیدم.
ـ آخه کی؟ چطور؟ ما همین چند روز پیش باهاش صحبت کردیم.
ـ آره، فردای تماس با شما ...
- پس چرا تا الآن خبر ندادند؟
- هیچ کس نتونسته بهتون بگه ... همه شوکه شدن ... تازه رسیده بودن به مقصد که بهشون خبر می دن ... شبونه چند صد کیلومتر را بی وقفه اومدن ...
اون روز که شما زنگ زدین، تازه این طور شده بوده... بهتون گفتن «او» با بقیه رفته مسافرت ... خرابی صدای موبایل را بهانه کردن تا زود قطع کنن ...
بالاخره از من خواستن به تو بگم ...
مراسمش خونه ...
تو خودت یه جوری بهش بگو ...
نیمی از حرفهایش را نمی شنوم. فقط برخی کلمات در حافظه ام جای می گیرد تا شاید بعد بتوانم وقایع را دریابم. در ذهنم تنها یک جمله تکرار می شود:« دیگر هر گز نمی بینمش.» و آن وقت سیل خاطرات و یادهاست که با تکرار این جمله به مغزم هجوم می آورند.
دیگر هرگز صدای مهربانش را از پشت تلفن نخواهم شنید. دیگر هرگز با یک دنیا عشق تولد شاپرکها را تبریک نخواهد گفت. دیگر هرگز از خصوصیات پسرهای خردادیمان با هم صحبت نخواهیم کرد. دیگر هرگز کلمات ساخت شاپرک بهاری را بکار نخواهد برد. دیگر هرگز آخرین عکس شاپرک برفی را قاب نخواهد گرفت. دیگر هرگز از غمها و شادیهایمان برای هم نخواهیم گفت. دیگر از پشت شیشه های فرودگاه برایم دست تکان نخواهد داد. دیگر وقت خداحافظی اشکهایم را پاک نمی کند, دیگر هرگز در آغوش نخواهدم گرفت و ... دیگر هرگز جای خالیش پر نخواهد شد.