Friday, March 17, 2006
بهار و هندوانه
این کارها و جملات دوست داشتنی را برای پدر و برادرش نیز تکرار می کند. به طوری که دیدن و شنیدن آن عادت روزانه مان شده است.
اما نیمه شب وقتی بیدار شد تا آب خنک بخورد،انتظار شنیدن این جملات را نداشتم. وقتی لیوان را به دستش دادم. خواب آلود گفت: تو رو دوست دارم. وقتی آب خورد و سر به بالش گذاشت، اضافه کرد: خیلی. و وقتی در خواب بوسیدمش، بدون باز کردن چشمانش مرا بوسید.
**
شاپرک بهاری به جای خوابیدن در تختش بازی می کرد و هربار به بهانه ایی از اتاق بیرون می رفت و وقتی بازمی گشت،آنچه گفته و شنیده بود را شرح می داد. برای این که بخوابانمش، گفتم: ببینمت شاپرک. تو چشات پر خوابه. بدو بخواب چشات رو ببند تا خواب ازش بیرون نره. شاپرک دراز کشید و چند ثانیه ایی چشمانش را بست ولی بعد چشمانش را باز کرد و گفت: خوابم رفت. گفتم: نه، نرفته. هموز تو چشات خوابه. شاپرک گفت: دهنمو باز کردم همه خوابا رفتن.
**
من: گلم، می دونی امشب که بگذره، فردا و پس فردا ام که بگذره، چی می شه؟
شاپرک برفی: آره بهار می آد. هندوانه می آد. می تونم هندوانه بخورم.
**
شاپرک برفی با دقت از میان ماشین هایش، ماشین انتخاب می کرد تا ماشین بازی کند. در حالی که برای خودش ردیفی از ماشینها چیده بود، ماشینی به من داد و گفت: بیا این ماشین صورتیه مال تو. دخترا از صورتی خوششون می آد.
پرسیدم:این طوریه؟
شاپرک برفی با قاطعیت گفت: آره. من می دونم.
پرسیدم: تو از کجا می دونی؟
شاپرک برفی گفت: خب من دیدم دیگه.
Labels: شاپرکها