Thursday, February 01, 2007
پرندگان گیلاسها را می خورند
ییپ می گوید: « شما مترسک ندارین؟»
کشاورز یانسن می گوید: « چرا دارم. ولی پرنده ها ازش نمی ترسن.»
یانکه می پرسد:« می خواین ما فراریشون بدیم؟»
کشاورز می گوید:« باشه. همراه من بیایین تو باغ میوه.»
ییپ و یانکه همراه او می روند. آنجا یک باغ میوه بزرگ است. و درختها پر از گیلاس هستند. گیلاسهای قرمز قشنگ.
کشاورز می گوید: « می تونین هر چه قدر که می خواین گیلاس بخورین. اما مواظب باشین که دل درد نگیرین. حالا فریاد کنین و دست بزنین.»
ییپ و یانکه نهایت تلاش شان را می کنند. آنان فریاد می زنن: هی! هو! و دست می زنن و جیع می کشن. و پرندگان از آنان می ترسند. و همگی پر می زنند و می روند. پرندگان فکر می کنند: چه بچه های عجیبی. اونا انقدر سر و صدای می کنن که نمی تونیم راحت گیلاس بخوریم.
ییپ و یانکه از گیلاس ها گوشواره درست می کنند. و یک عالمه گیلاس می خورند. و ساعتهای متمادی جیغ می کشن تا این که خسته می شوند و صدایشان می گیرد. کشاورز یانسن می گوید: « بسه دیگه. حالا برین خونه. الان بچه های دیگه ایی می آن که جیغ و داد کنن. فردا می تونین دوباره بیایین.» ییپ و اینکه با سبدی پر از گیلاس به خانه می روند. در حالی که شکمی پر از گیلاس هم دارند.
آنان می گویند: « فردا دوباره می ریم.»
اما وقتی فردا ییپ از خواب بیدار می شود، خیلی خسته است. و صدایش گرفته است. اصلا صدایش شنیده نمی شود. او نجوا می کند. یانکه هم نجوا می کند.
ییپ نجوا می کند: « بیا بریم.»
یانکه نجوا می کند:« باشه.»
آنان دوباره به باغ میوه می روند. و نجوا می کنند: هی و نجوا می کنند: هو
اما پرندگان نمی ترسند و فرار نمی کنند. پرندگان فکر می کنند:« چه خوب، حالا می تونیم گیلاس بخوریم. این بچه ها با ما کاری ندارنن.»
کشاورز می گوید: « این سبد پر از گیلاس را بگیرین و برین خونه.و صبر کنین تا صداتون دوباره خوب بشه. »
طفلکی ییپ. طفلکی یانکه. چقدر صدایشان گرفته است.
Labels: ییپ و یانکه