Tuesday, January 16, 2007
بهترین پسر دنیا
شاپرک برفی با لحنی معترض گفت: «نه. من بهترین پسر دنیا نیستم.»
با تعجب پرسیدم: «چرا گلکم؟»
شاپرک برفی گفت: «برای این که بهترین پسر دنیا وجود نداره. بهترین دختر دنیا هم وجود نداره. منم نمی خوام چیزی باشم که وجود نداره.»
**
برای شاپرک برفی از سالهای اول کودکیش تعریف می کردم و می گفتم: تو وقتی خیلی کوچولو بودی، تنها تو اتاقت می خوابیدی. شاپرک برفی پرسید: «اون موقع داداش به دنیا اومده بودم؟ » گفتم: «نه، حتی قبل از اون.» پرسید: «داداش تو دل تو بود؟ » گفتم: «آره همون موقع بود.»
آن وقت شاپرک بهاری رو به برادرش کرد و گفت: «یادته تو شب گریه می کردی، من می آمدم پیشت می گفتم گریه نکن بعد که ساکت نمی شدی می گفتم خب برو پیش شیدا.»
**
من: پایتخت بلژیک کجاست؟
شاپرک برفی: بروکسل.
- پایتخت فرانسه؟
- پاریس.
- پایتخت ایران؟
- آیینه ورزون*.
* آیینه ورزان منطقه ایی خوش آب و هوا در چند ده کیلومتری دماوند است که شاپرک برفی تابستانها چند روزی را در آنجا می گذراند.
**
شاپرک برفی، تاج بر سر گذاشت، شنلی بر شانه انداخت و د رحالی که شمشیرش را تکان می داد، گفت: «من شاه اروپاپم. نه شاه کره زمینم. نه شاه دنیا ام. نه شاه آیینه ورزونم.»
**
شاپرک برفی پلووری، که مادربزرگ بافته بود، را از بسته بیرون آورد به صورتش چسباند و گفت: «بوی مادربزرگ رو می ده.»
**
برای شاپرک برفی کتابی می خواندم که شامل پرسش و پاسخ بود. پرسشی که شاپرک انتخاب کرد این بود: «شکلات از کجا و چگونه بدست می آید؟»
شاپرک بهاری که عاشق شکلات است، تا عنوان مطلب را شنید، توجهش جلب شد و کنارم نشست تا گوش کند. خواندم: « اگر بگویم شکلات بر روی درختها سبز می شود، باور می کنید؟» شاپرک برفی فورا گفت: نه، باور نمی کنم.
شاپرک بهاری که ظاهرا تصور کرده بود، باور کردن به معنی اتفاق افتادن است، با اشتیاق گفت: آره، من باور می کنم. باور می کنم شکلات رو درختا باشه. اون وقت از اون شکلاتا می خورم. ادامه دادم:« آن وقت آرزو می کنید، یک درخت شکلات در باغچه حیاط خود بکارید.» شاپرک بهاری با خوشحالی گفت: « باور می کنم که همیشه از این درختا داشته باشیم تا من شکلات بخورم.»
Labels: شاپرکها