Friday, October 27, 2006
رازهای شیدایی
کتابت را برمی داری و با صدای کودکانه ات می خوانی «در تعطیلات پرنده ایی به کلاس آمده بوده است. میکا از پرنده که بالش زخمی بوده، مراقبت کرده است. پرنده بعد از بهبودی به نزد دوستانش رفته و قول داده که بعد به همراه دوستش خوک کوچولو برگردد.» ورق می زنی و باز می خوانی «روزهای هفته اینها هستند: دوشنبه، ...»
همان طور که به تو نگاه می کنم، آرزوهای شش سال پیشم را به یاد می آورم. درست اکتبر شش سال پیش هر شب قبل از خواب در اتاقت می نشستم، به وسایلت نگاه می کردم و از خود می پرسیدم« یعنی می شه یه روز پسر ما ( آن زمان هنوز اسم نداشتی) تو این تخت بخوابه. یعنی می شه یه روز من بذارمش تو این کالسکه و ببرمش بیرون. یعنی می شه یه روز با این ماشینا بازی کنه. یعنی می شه یه روز از سر کنجکاوی یکی از این اسباب بازیا رو خراب کنه. یعنی می شه یه روز این شیر و پاندا را بغل کنه و باهاشون بازی کنه و سلسله آٰرزوهایی که با یعنی می شه آغاز می شد. بعد به لباس سایز دویی که به دیوار کوبت آویزان کرده بودم، دستی می کشیدم و می گفتم «اگه اینو بپوشه معلومه خیلی بزرگ شده.»
همچنان می خوانی« ما در روزهای دوشنبه ، سه شنبه و ... به مدرسه می رویم.»
همان طور که نگاهت می کنم خیالم به آینده پرواز می کند.« یعنی می شه یه روز قدش از من بلندتر بشه. یعنی می شه یه روز عاشق بشه. یعنی می شه یه روز دیپلم بگیره. یعنی می شه یه روز بره سرکار، یعنی می شه یه روز رانندگی کنه، یعنی می شه ... .»
Labels: شیدایی