Wednesday, July 26, 2006
آبی هوایی
من: کدوم تی شرتت رو؟
شاپرک برفی: تی شرت آبییه. همون که آبی هوایی بود.
من: آبی هوایی؟
شاپرک برفی: آٰره، همون که تازه خریده بودم.
من: آهان آبی آسمانیه را می گی.
***
شاپرک برفی: می دونی آقاها وقتی از یه خانومی خوششون می آد، بالای سرشون یه قلب درست می شه.
من: عجب! تو از کجا می دونی؟
شاپرک برفی: خب من تو کارتونا دیدم.
من: آهان.
شاپرک برفی: آٰره ، اون وقت آقاها یه کارتی که روش عکس قلب باشه یا یه گردنبد قلب کوچولو به خانوما می دن.
من: اینم تو کارتون دیدی؟
شاپرک برفی: نه اینو خودم می دونستم.
***
شاپرک برفی: بزرگا همه چی را می دونن؟
من: نه، خیلی چیزا هست که بزرگا ام نمی دونن و باید یاد بگیرن.
- آّهان.
- چطور مگه گلم؟
- هیچی، فقط می خواستم بدونم.
***
شاپرک برفی برای چند صدمین بار خواست کتاب« لافکادیو» را برایش بخواندم. شروع کردم به خواندن « روزگاری شیر جوانی بود که اسمش، خوب در واقع من هم نمی دونم اسمش چه بود چون در جنگل همراه عده ی زیادی از شیرها زندگی می کرد و اگر هم اسمی داشت حتما اسمی مانند جو یا ارنی یا شبیه اینها نبود. نه اسمش بیشتر شبیه اسم شیرها بود مثلا...» رو کردم به شاپرک برفی و پرسیدم: مثلا چی؟ شاپرک برفی فوری جواب داد: «الکس» با تعجب تکرار کردم: الکس؟ شاپرک برفی گفت: معلومه مگه تو «ماداگاسکار» ندیدی اسم شیر الکس بود.
Labels: شاپرک برفی, شاپرکها