Monday, January 15, 2007
خداحافظی
- نه گریه نکن.
- اون وقت تو می آیی دنبالم؟
- آره، من عصری می آم دنبالت.
- خیلی دوستت دارم.
- منم خیلی دوستت دارم.
- من خیلی خیلی دوست دارم.
- منم تو رو خیلی خیلی دوستت دارم. قد یه دنیا.
- می خوام بوست کنم. ... اون ورم می خوام بوس کنم.
- حالا برو پشت شیشه وایستا تا بیام برات دست تکون بدم.
- خوب بوست نکردم. می خوام یه بار دیگه بوست کنم. ...
- بای بای
- بیا بیا یه کاریت دارم.
- بله؟
-می خوام باز بوست کنم.من تو را خیییییییییییلی دوست دارم.
- منم خیلی خیلی دوستت دارم. تو عزیز دل مامانی. تو عشق منی ...
حسی آشنا در این لحظه وجود دارد. حسی که ذهنم را به جستجو وامی دارد. ... می شناسمش. بارها تجربه اش کرده ام. ... در فرودگاه مهر آباد هستم. پاسپورتم را نشان داده ام و حالا باید وارد سالن مسافران شوم جایی که از ورود همراهان جلوگیری می شود. چند قدم بر می دارم اما قبل از گذشتن از خط قرمز برمی گردم، به سوی مادر و پدرم. آنان نیز چند قدمی جلو آمده اند. گویی می دانسته اند که بر می گردم یا شاید آرزو می کردند که برگردم. دستهایم را محکم دور گردنشان حلقه می کنم، صورتم را به صورتشان می چسبانم. زبانم نمی چرخد که چیزی بگویم ولی زبان بدن به تفصیل همه را می گوید. لحظه ایی چشم در چشمشان می دوزم. مادر می بوسدم و سوال ناگفته ام را پاسخ می دهد: « گریه نکن. چشم به هم بزنی دوباره برگشتی.»
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها