Thursday, March 15, 2007
آقای آمریکو
آقای آمریکو وقتی می فهمد ایرانیم، می گوید: « من رییس جمهورتون را خیلی دوست دارم.»
می گویم:«عجب.»
می گوید: «خیلی شجاعه.»
می گویم:«تا تعریفمون از شجاعت چی باشه.»
می گوید: «از کسی نمی ترسه. حرفش را می زنه. خیلی ازش خوشم می آد.»
می گویم:« تا چه حرفی باشه و به چه قیمتی گفته بشه.»
ظاهرا از این که از تعریفاتش هیجان زده نشده ام، کمی دلخور می شود ولی بعد انگار چیزی به یاد آورده باشد، می گوید: « ببینم، تو ایران زنا سر تا پاشون رو می پوشن و هیچی ازشون پیدا نیست.»
می گویم:« نه. زنها باید موها و بدنشون رو بپوشنن.»
ناباورانه می گوید:« یعنی این طوری نیست که فقط چشماشون پیدا باشه.»
می گویم:«نه. اونی که تو می گی مربوط به افغانستانه.»
با اطمینان می گوید: « حتما بعد از اومدن احمدی نژاد این طور شده.»
می گویم: « اصلا. حالا فرصت شد، تو اینترنت می گردم و عکساش را نشونت می دم.»
با خوشحالی می گوید: « باشه. حتما نشونم بده.»
مدتی بعد به طور اتفاقی سایتی پر از تصاویر طبیعت ایران را پیدا کردم. در کنار آن عکسهایی از تهران و زنان و مردان در خیابان. آقای آمریکو را صدا کردم و گفتم:« بیا این عکسا را ببین.» از دیدن حجاب زنان ایرانی حسابی تعجب کرد و گفت:«زنای ایرانی خیلی خوشگلن.» وقتی این عکس* را دید، پرسید:« این هنرپیشه است؟» گفتم:«نه.» گفت: «خیلی خوشگله.» چند نفر دیگر که آنان نیز توجه شان جلب شده بود، نظر آقای آمریکو را تایید کردند.
آقای آمریکو گفت: « من می خوام حتما با یه ایرانی ازدواج می کنم. تو اینجا دختر ایرانی نمی شناسی.»
گفتم:«نه.»
پرسید:«تو کانادا ایرانی زیاده؟»
گفتم:«آره.»
گفت:«چه عالی. اونجا حتما با یه ایرانی ازدواج می کنم.»
یک ماه بعد* *آقای آمریکو را در جلسه ایی دیدم. قبل از شروع جلسه پرسید:«وضعیت ایران چه طوره؟»
گفتم:«بحرانی.»
گفت:«می دونی من یه برنامه ایی دیدم در مورد وضعیت عراق ، بمب گذاریا، کشتار و ... خیلی دردناک بود. امیدوارم امریکا به ایران حمله نکنه. حالا نظرم نسبت به احمدی نژاد تغییر کرده. چون می بینم اون می خواد جنگ به پا کنه. به حرفایی که می زنه فکر نمی کنه. انگار قواعد دیپلماتیک را نمی شناسه... فقط امیدوارم امریکا به ایران حمله نکنه.»
* عکسی که بعد از عکس زنی در کنار ماشین پژو و قبل از عکس هدیه تهرانی است. البته من سایت دیگری را نشان آقای آمریکو دادم که الان آدرسش را ندارم ولی این عکس آنجا نیز بود.
* *روزهای قبل از صدور قصعنامه سازمان ملل
Labels: از میان خاطرات