Tuesday, March 06, 2007
یک سبد سیب برای پدربزرگ
مادر ییپ می گوید: «حالا شما با هم باید این سبد سیبو برای پدربزرگ ببرین. هر کدوم یه طرف سبد و بگیرین تا سبد بین تون قرار بگیره. به پدر بزرگ سلام برسونین.»
ییپ و یانکه با سبدشون به طرف خانه پدربزرگ راه می افتنند. بعد از مدتی ییپ می گوید:«سیبای قرمز و سبز تو سبدن.»
یانکه می گوید:«آره، سبزا خوشمزه ترن.»
ییپ می گوید:«نه، قرمزا خوشمزه ترن.»
یانکه می گوید:«بیا امتحان کنیم.» آنان سبد را زمین می گذارند و یانکه یک گاز به سیب قرمز و ییپ یک گاز به سیب سبزی می زند. ییپ می گوید:«این خوشمزه تره.» یانکه می گوید:«نه، این خوشمزه تره.»
ییپ می گوید:«همه سیبای قرمز یه مزه نمی دن. اینجا یکی هست که خیلی خوشمزه به نظر می آد. این یکی ام همین طور.»
یانکه می گوید:«اینم خوبه.» آنان در کنار راه نشستنند و بعد از مدتی همه سیبها را امتحان کرده و از هر کدام یک گاز کوچک زده بودند. می شد دقیقا جای دندانهایشان را دید.
ییپ می گوید: «وای، چه بد شد.»
یانکه می گوید:«پدربزرگت چقدر عصبانی می شه.»
آنان سبد را برمی دارند و خیلی غمگین نزد پدربزرگ می روند.
ییپ می گوید:«مامانم سلام رسوند.»
یانکه می گوید:«اینم یه سبد سیب.»
ییپ می گوید:«اما از همه شون یه تیکه کنده شده.»
یانکه می گوید:«ما گاز زدیمشون.»
آن وقت هر دو با وحشت به پدر بزرگ نگاه می کنند.
پدربزرگ می گوید:«که این طور. از هر کدوم یه تیکه کنده شده؟ فکر کنم حالا اونا خوشمزه تر هم شدن. می دونین چیکار می کنیم، همه مون یکی یه سیب را تا اخر می خوریم.» و آنان این کار را می کنند.
اما وقتی ییپ بعدا برای مادرش تعریف می کند، مادر می گوید:«پدربزرگ خیلی زیاد مهربونه.»
تو هم این طور فکر می کنی؟
Labels: ییپ و یانکه