Friday, December 27, 2002
سومين دکتر و پرستار آمدند و خود را معرفي کردند. اين دکتر نيز چون دکتر قبلي بسيار جوان بود.بيش از ۲۶ سال نداشت. پرستار نگاه خيلي مهرباني داشت. مي فهميد که چقدر خسته و بي رمقم.
دکتر توضيح داد که براي سنجش ميزان اکسيژن دريافتي شاپرک، بايد کمي خون از سرش بگيرد و اطمينان داد که اين کار هيچ خطري براي او نخواهد داشت. در هنگام گرفتن خون گفت که شاپرک موهاي سياهي دارد. براي چند لحظه فکرم به قيافه شاپرک معطوف شد. شاپرک کوچکمان، موهاي سياه دارد. اما چشمانش چه شکلي است؟ لبها و بيني اش؟ آيا انگشتان بلندي دارد؟ به من شباهت دارد يا به پدرش؟... .
طبق نظر دکتر، شاپرک اکسيژن لازم را دريافت مي کرد ولي بايد ظرف يک ساعت آينده بدنيا مي آمد. او رفت که نتثجه را به دکتر معالجم ، که خوشبختانه در آن شب حاضر بود، اطلاع دهد و با او مشورت کند. پس از مدت کوتاهي به همراه دکتر معالجم آمد. دکترها و پرستار خود را براي آمدن شاپرک آماده کردند. همه تاکيد مي کردند که به کمک من نياز دارند.
شاپرک، تا لحظاتي ديگر متولد مي شد و همين به من انرژي مي داد. گويي آن من خسته و بي رمق جاي خود را به من پرانرژيي مي داد. همه تشويقم مي کردند.
و شاپرک، در ساعت ۱۹:۳۱ يکشنبه ۳۱ دسامبر سال ۲۰۰۰متولد شد. بدن گرم و لزجش را بروي سينه ام گذاشتند. او اولين گريه اش را سر داد. و من اولين بوسه را به او دادم.
وقتي همراه شاپرک به بخش منتقل شدم، احساس کردم پس از سالها سرگرداني قدم به بهشت گذاشته ام. و وقتي آتش بازي سال نو آغاز گشت ، پنداشتم که همه تولد شاپرک را همراه ما جشن مي گيرند.