Monday, December 16, 2002
ذهنم بيش از همه به تجسم اندازه انگشتان تو ، شاپرک مسافرم، مي پردازد. يعني هر يک از آنها چقدر است که مشتت به اندازه يک نخود فرنگي مي شود؟ شايد قد يک دانه برنج يا گندم. آه ،که تو چقدر کوچکي، هنوز .
اما مي دانم که از هم اکنون با همين دستهاي کوچک خود را براي آينده آماده مي کني. کم کم شست کوچکت را مي مکي و از اين طريق شير خوردن پس از تولد را تمرين مي کني. با دستانت بند ناف را مي گيري ، مي کشي و به شناخت دنياي اطرافت مي پردازي.
بعد تر، خود ساعتها به تماشاي دستهايت مي نشيني ، چنان که گويي با عجيب ترين پديده خلقت مواجه گشته ايي. با دستهايت با ما سخن مي گويي. انگشت من و پدرت را در مشت کوچکت مي فشاري و ما را غرق در لذت مي کني. هرگاه که دستهايت را کنار سرت بگذاري مي دانم که به خواب عميقي فرو رفته ايي. ياد مي گيري که دست بزني و خوشحاليت را با تکان دادن آنها نشان دهي . دستت را به دور گردنم حلقه مي کني. دست در دست برادرت براي بازي مي روي و ... .
باز از ديدن همه اينها لذت خواهم برد و همه را به يادگار خواهم نوشت . نمي دانم تا کجا همراهت خواهم آمد. اميدوارم تا آن روز که ببينم دستهاي بزرگ تو همچنان گرما، عشق و اطمينان مي بخشد. آن روز که دستهاي بزرگ تو دستهاي کوچک شده مرا بفشارد و همچنان مايه آرامش خاطرم باشد.