Wednesday, November 20, 2002
باز من ديوانه ام، مستم
باز مي لرزد دلم، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
شاپرک مسافرم،
فردا به ديدنت مي آيم. فردا براي اولين بار پنجره ايي به دنياي امن تو گشوده مي شود و من از آن پنجره به تماشايت مي نشينم. طپشهاي سريع قلبت را نظاره گر مي شوم و پروازت را. مي دانم که مي داني چقدر بي تاب ديدنت هستم.
گاه احساس مي کنم پرواز مي کني ولي پروازت چنان نرم و لطيف است که مردد مي شوم. اين هفته قدت به ۶.۵ سانتيمتر و وزنت به ۲۰ گرم مي رسد، ناخنهايت در آمده اند، مي تواني دستت را مشت مي کني. تو که تا همين چند وقت پيش اندازه سر سوزني بودي، حالا براي خود شاپرکي شده ايي. اما عريزکم ، هنوز تا پايان سفرت راه درازي در پيش داري. گرچه پايان اين سفر نيز خود آغاز سفر ديگري است و سرفصل سفر هاي آينده . و تو چه داري براي اين سفرها؟ دو بال عشق و انديشه. و چه مي خواهي؟ هوايي پاک که در آن دم زني، پرواز کني و اوج بگيري.