Monday, November 18, 2002
قلبم از شادي فشرده شد.انديشيدم شاپرکم چه بزرگ شده است. وقتي همين چند ماه پيش براي اولين بار به اينجا آورده بوديميش، آرام در کالسکه اش نشسته بود و به اطراف نگاه مي کرد. چقدر دوست داشتيم به تنهايي سوار يکي از ماشين ها شود ولي نگران بوديم مبادا بترسد و گريه کند. بالاخره تصميم گرفتيم امتحان کنيم. يکي از رنگارنگترين و زيباترين ها را انتخاب کرديم و شاپرک را در آن قرار داديم. چه هيجاني داشتيم وقتي ماشين ها حرکت کردند. شاپرک توجهش به چراغهايي که در طول ميسر روشن و خاموش مي شدند، جلب شده بود. ابتدا جرات نمي کرد سرش را به سمت ما بچرخاند و از گوشه چشم نگاهمان مي کرد ولي پس از چند ثانيه چشمانش نير مي خنديدند. با چه غروري به او چشم دوخته بوديم. گويي در معتبرترين مسابقه اتومبيل راني شرکت کرده و بزرگترين جايزه را نصيب خود ساخته بود. آه ، با اين شاپرکها چه احساسات ناشناخته ايي را که تجربه نمي کنيم.