Monday, October 28, 2002
لبخند رازي است
عشق رازي است
اشک آن شب لبخند عشقم بود
تولد Marlie يکي از همکاران قديميم است. حالا هر کداممان در قسمت جداگانه ايي کار مي کنيم ولي هنوز هم گاه يکديگر را مي بينيم. email مي زند که بشتابيد بشتابيد کيک تولد سر ساعت ۱۱ حاضر است. ساعت ۱۱ مي روم که به Marlie تبريک بگويم. روي ميز انواع و اقسام کيک هاي اشتها برانگيز چيده شده است. بدون نگاه کردن به آنها به سمت او مي روم و تبريک مي گويم. از نگاه کردن به همکاراني که مشغول کيک خوردن هستند هم اجتناب مي کنم. احساس خوبي دارم و هر لحظه خوشحاليم بيشتر مي شود. همه شواهد و قراين حکايت از پيدايش شاپرک دوم دارد. بايد امروز طبق توصيه همسرم تست را بخرم. بعد سريع به خانواده ام خبر بدهم، قرار دکتر بگذارم، رييس و همکارانم را در جريان قرار دهم و . . . اما چطور اين خبر را به Marlie بدهم؟ دو هفته پيش که ديدمش، گفت شوهر -۳۷ ساله ا-ش سرطان دارد. آنها سالها در آرزوي داشتن فرزند بودند و با اين وضعيت هرگز بچه دار نخواهند شد. مشغول صحبت کردن است.يک لحظه نگاهش به من مي افتد، مي خندد و چشمکي مي زند. گويي به من اطمينان مي دهد که واقعيت را پذيرفته و با آن کنار آمده است.
قبل از رفتن به خانه تست را مي خرم. در آن يک دقيقه ايي که منتظر ظاهر شدن نتيجه تست هستم، خودم را براي تبريک گفتن به همسرم ، بوسيدن شاپرک و شريک ساختن او در شاديمان آماده مي کنم. با اطمينان از نتيجه تست، آن را برمي دارم و درعين ناباوري با يک علامت منفي آبي روبرو شوم. يعني چه؟ امکان ندارد. بايد چند ثانيه ديگر هم صبر کنم. ۲ دقيقه مي گذرد و علامت منفي همچنان منفي باقي مي ماند با ديدن قيافه ام، لبخند از لب همسرم مي پرد. مي گويم: منفي بود. مي گويد: شوخي مي کني. علامت منفي آبي را نشانش مي دهم.
به دکتر مراجعه کنم و جريان را شرح مي دهم. طبق نظر دکتر در صورت منفي بودن تست حامله نيستم.
حالم روز به روز بدتر مي شود. اشتهايم را کاملا از دست داده ام. بدون لب زدن به غذا احساس مي کنم سه پرس غذا خورده ام. از تماشاي غذا خوردن ديگران هم حالم بد مي شود، و از تجسم اين که خودم هم روزي مثل آنها با اشتها و لذت غذا مي خوردم بدتر. ظاهرا معده و روده هام وظايفشون را فراموش کرده اند. نه اينطور نمي شود بايد بروم دکتر. حتما دچار يک نوع ويروس شده ام.
يک ربع قبل از آمدن دکتر جلوي مطب هستم. فکر مي کنم چه خوب اولين نفرم.اما تا بخواهم از ماشين پياده بشوم سه نفر قبل از من -نمي دانم چطور-آنجا ظاهر مي شوند.
منتظر نوبتم مي نشينم. بالاخره نوبتم مي شود و دکتر معاينه ام مي کند. هيچ نشانه ايي دال بر بيماري پيدا نمي کند. جريان تست را مي گويم ( دفعه قبل، نزد همکار اين دکتر رفته بودم.) اين بار معاينات دقيق تري مي کند و در کامپيوتر يادداشتهاي همکارش را مي خواند و مي گويد بهتر است يک بار ديگر تست را انجام بدهم. تست را جلوي من مي گذارد تا خودم اول نتيجه را ببينم. اما من نمي تونم نگاه کنم. در آن کمتر از يک دقيقه فکرم به هزار جا پر مي کشد و هزار و يک موضوع را بررسي مي کند. بالاخره دکتر تست را بر مي دارد و اين بار علامت مثبت صورتي را نشانم مي دهد و مي گويد: تبريک مي گويم خانم. شما حامله هستيد و به هيچ دارويي نياز نداريد.
تست را براي نگهداري در کتاب يادگاريهاي شاپرک به خودم مي دهد.
بايد هر چه زودتر خود را به خانه برسانم و اين خبر را به همسرم و شاپرک بدهم. آخر اين خبري نيست که بتوان با تلفن گفت. در راه از ديدن زيبايي پاييز متحير مي شوم. گويي اولين بار است که اين راه را مي پيمايم. چطور تا کنون اين درختان زيبا و اين رنگهاي خيره کننده را نديده بودم؟ امروز همه چيز رنگ ديگري گرفته است.
همسرم به محض ديدنم خبر را از چشمانم مي خواند. برق شادي را در چشمانش مي بينم. شاپرک هم مي خندد و دست مي زند.
۵ نوامبر اولين قرار کنترلم است.