شاپرکم در خواب است. مثل هميشه مي روم کنار تختش تا لحظاتي به تماشاي زيبايي ديگر گونه اش در خواب بنشينم. باز هم از ديدن طرح لبخند بر صورتش، آرامش آسمانيش و گونه هاي گل انداخته اش انرژي مي گيرم و شاد مي شوم. مي خواهم گونه اش را ببوسم و دستهاي کوچکش را . اما مثل هميشه دلم راضي نمي شود. آه اگر از خواب بيدار شود. ستاره ها از دستش مي ريزند و در ميان ابرها گم مي شوند، گفتگويش با آن پرنده که روي انگشتش است نيمه تمام مي ماند و آن فرشته کوچک روي شانه اش، پرمي کشد و مي رود پشت خورشيد. نکند آنجا پرش بسوزد. نه ،نه، بگذار آرام بخوابد. شايد يک روز دلم رضايت داد، شايد بالاخره دلم را راضي کردم.