Monday, November 11, 2002
ميشنوي؟ باتو هستم. ميدانم نازنينم، ميدانم که چهار هفته ديگر قادر به شنيدن خواهي شد و چند ماه ديگر صدايم را تشخيص خواهي داد. اما شاپرکم، قلبم با تو سخن مي گويد به زبان شاپرکها، به زبان عشق. همان که بي نياز از کلام آست. همان که خود نيز بواسطه آن با ما سخن ميگويي.
مي گويم چه دلنشين است پيوستنت به جمع خانواده. چه شيرين است تجسم روزهاي آينده ، روزهايي که دو شاپرک رنگين بال و زيبا در باغ زندگيمان پرواز مي کنند. چه لذت بخش است از هم اکنون به تو انديشيدن و با تو گفتگو کردن.
با اين که بيش از چند هفته از آغاز سفرت نمي گذرد ولي حضوري محسوس در بين ما داري. وجودت هر روز آشکارتر از روز پيش مي گردد. نمي داني من و پدرت چقدر از روند رشدت ذوق مي کنيم.
پدرت اين روزها برادرت را بيشتر به گردش مي برد تا استراحت کنم. وقت آزادش را صرف نظافت خانه مي کند، غذاهاي مورد علاقه ام را مي پزد و با ليمو ترش و زيتون- که حالا طعم لذيذتري دارند- تريين مي کند. ميز شام را در نهايت سليقه مي چيند تا اشتهاي بيشتري پيدا کنم. انار ترش دان مي کند. دوست داشتني تر از هميشه سفارش مي کند که مبادا سر کار از چيزي عصباني شوم و عاشق تر از هرگز به من مي نگرد. مي دانم تو نيز عاشقش مي شوي. اما من در عشق به او ، همواره از شما شاپرکها پيشي خواهم گرفت.
آرام آرام برادرت را براي آمدنت آماده مي کنيم. براي روزهاي نخستين پس از تولدت. روزهاي که او بايد خود را با جضورت د رخانه وفق دهد. بعد تو خود وارد عمل مي شوي به رويش لبخند مي زني،سرت را به سمت صدايش مي چرخاني، از ديدنش ذوق مي کني و دست و پايت را تکان مي دهي. چهار دست و پا خود را به او مي رساني تا همبازيش شوي ، اسمش را همزمان و يا شايد زودتر از مامان و بابا ياد مي گيري و ... پس از چند ماه چنان به يکديگر وابسته مي شويد که لحظه ايي را بدون هم سپري نخواهيد کرد.
شاپرک مسافرم، قدمت از هم اينک مبارک است.