Tuesday, December 24, 2002
-مي دوني که ديگه نمي تونم بيام.
-چرا ،مي آيي.
-ديگه وقتي باقي نمونده.
- پس خداحافظي گرم نمي کنم. مصرانه تکرار مي کند: يکبار ديگه بايد ببينمت.
مي رود که آژانس بگيرد. زن در ماشين به ترانه انتخابي او گوش مي دهد. ترانه زيبايي است که آخرش از هجرت مي گويد. آژانس حاضر است. مرد در ماشين را باز مي کند تا زن پياده شود. زن قبل از پياده شدن به ضبط ماشين اشاره مي کند و مي گويد: بيا ببين چي مي خونه، جدايي، هجرت و ... مرد به صندلي ماشين خيره شده است.مي گويد: چيزي جا نذاري. ببيين اين چيه ديگه ؟
زن نگاه مي کند. يک لنگه گوشواره اش بر روي صندلي ماشين افتاده است. دستش را فورا به طرف گوشهايش مي برد، لنگه ديگرش نيست. خم مي شود آن ديگري را پيدا کند. اما چيزي نمي يابد. دنبال بست پشتش مي گردد، آن هم نيست.
ـ ببين تو لباسات نيفتاده.
زن لباسهايش را تکان مي دهد ولي آنجا هم نيست.
زن عجله دارد. مي گويد: من مي روم.
مرد مي گويد: نه ، وايستا بذار گوشواره ات را پيدا کنم.
- اگه تو ماشين افتاده بود تا حالا پيداش کرده بودي .شايد تو آژانس قبلي افتاده، يا تو خيابون يا تو ... .ولش کن، من مي رم.
- مي ري؟! باشه من بازم تو ماشين رو مي گردم. بهت زنگ مي زنم.
- مرسي عزيزم، خودت رو ناراحت نکن.
از او جدا مي شود. تمام فکرش به او ، امروز ، آنچه گفته اند و آن حلقه گمشده که آرام آرام نمايان مي گردد، معطوف شده است.
هنوز پنج دقيقه نگذشته که مرد زنگ مي زند.
- تو کيفت را ديدي؟ من همه جاي ماشين را گشتم، نبود.
- عيب نداره، خوت رو ناراحت نکن .هر وقت اين لنگه گوشواره ام را ببينم، ياد تو و امروز مي افتم.
مرد مي خندد. من بايد پيداش کنم. مي رم به ... ببينم اونجا پيداش مي کنم.
- نه نمي خواد. اگه اونجا هم افتاده باشه که ديگه تا الان اونجا نمونده.
- من مي رم. دوباره زنگ مي رنم.
- باشه ، ولي يداش نمي کني .
اصلا از گم شدن گوشواره اش ناراحت نيست. يا مي گردد لنگه اش را پيدا مي کند و مي خرد يا مي گويد آن را گم کرده است. اما براي خريدش که وقت ندارد. شايد بايد يک سناريوي قابل قبول برايش بسازد.
دوباره زنگ مي زند.
-پيداش کردم.
- دروغ مي گي.
-باور کن ، پيداش کردم.
- نه باور نمي کنم ، آخه چطور ممکنه؟
-باور کن يه گوشواره با دو تا بست .( نشانه هاي گوشواره را مي دهد.)
باز هم نمي تواند باور کند. صدايي گنگي از آن سوي خط مي شنود. مرد در جواب صدا مي گويد: برگه پارکينگ نگرفتم. آلان اينجا بوديم ، گوشواره خانم گم شده بود دوباره اومدم. و باز در جواب صدا مي گويد: بله ، پيداش کردم.
انگار واقعا آن را پيدا کرده است. باور نکردني است. حتي بستهاي پشتش هم پيدا شده اند.
-ديدي خوب شد تنبلي نکردم و رفتم ... و بعد با خوشحالي مي پرسد: حالا کي ببينمت؟
- من که ديگه نمي تونم بيام.
- من بايد اينو بهت بدم.
- آره ، ولي کي ، چطوري ؟
-مي خواي جايي نزديک خونه تون قرار بذاريم.
-نه، نمي شه.
-مي خواي بيام اونا رو به ... بدم.
-نه، نمي شه.
-چرا؟ مگه ... نمي دونه.
مي خواهد توضيح دهد که چرا ... مي داند. ولي آخر از خود خواهد پرسيد چه اتفاقي افتاده که در روز ملاقات با تو گوشواره ام افتاده است. اما مي داند که تمام حواس راننده به صحبتهايشان است. احتمالا راننده نيز شک خواهد کرد. بنابراين فقط به گفتن نه اکتفا مي کند.
-پس بگو چکار کنم.
-يادگاري نگه دار پيش خودت. يک لنگه پيش تو يکي پيش من.
باز مي خندد و با شيطنت مي گويد: اما من مي خواهم ببينمت.
مي انديشد اين اتفاق را هم بايد به فال نيک بگيرم. باشه ببينم چي مي شه.
مرد از ته دل مي خندد و مي گويد: ديدي گفتم يکبار ديگه بايد ببينمت.