Monday, January 06, 2003
Montmarte نسبتا خلوت است. نقاشان، فقط دور ميدان ايستاده اند و داخل ميدان کاملا خالي است. شاپرک با ديدن فضاي باز ميدان شروع به بازي و دويدن مي کند. دستش را در دستم مي گيرم، اما مرا نيز به بازي مي خواند و مي خندد. دختر و پسر جواني براي شاپرک دست تکان مي دهند و سعي مي کنند توجهش را جلب کنند. شاپرک برويشان لبخند مي زند. ماست ميوه ايي به دستش مي دهم تا آرام بگيرد. مي رود بر روي سکويي در ميان ميدان مي نشيند ، يک پايش را بر روي پاي ديگر مي اندازد و مشعول خوردن مي شود.
معدود نقاشاني که مشتري ندارند با لبخندي به تماشاي شاپرک مي ايستند. دو نفر از آنها جلو مي آيند و مي پرسند که آيا مايليم تصوير شاپرک را بکشند؟ گرچه ما مايليم ولي متاسفانه شاپرک علاقه ايي به ثابت نشستن ندارد. به خاطر مي سپارم که دفعه آينده حتما عکس جديدش را همراه بياورم تا از روي عکس، تصويرش را بکشند. شاپرک، در کمال آرامش و با لذتي اشتها برانگيز مشعول خوردن است. دختر و پسر جوان همچنان مجذوب شاپرکند و کنارش ايستاده اند، دختر دوربينش را روي شاپرک زوم مي کند. شاپرک به دوربين نگاه مي کند و مي خندد. سپس آنها با شاپرک خداحافظي مي کنند. شاپرک نيز برايشان دست تکان مي دهد.
مي انديشم زندگي يعني همين. بي تکلف و آزاد بودن ، لبخند زدن به عابري بيگانه و راه يافتن به خاطراتش.