Friday, March 19, 2004
افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن
مقدمش يارب مبارک باد بر سرو و سمن
Tuesday, March 16, 2004
گفتم: به ،چه عالي.
با چشماني خندان، به علامت تاييد سر تکان داد و مشغول شد.
- خب ، بگو ببينم چي کشيدي؟
- يه چرخ و فلک کشيدم که من و تو، Naomi ، بابا، داداش و Juf Kim(مربي کودکستان) سوارشيم.
- چه قشنگ.
-شاپرکم، تو Naomi را دوست داري؟
- آره.
-بخاطر چي دوستش داري،گلم؟
-بخاطر اين که شکل توئه.
¤¤
صبح نقاشي در دست به سمت کودکستان مي رويم. وقتي شاپرک جلوي در کلاس مي ايستد تا کلاه و پالتويش را به جالباسي آويزان کند با ناراحتي مي گويد: Naomi نيامده. نگاهي مي اندازم و Naomi را نمي بينم ولي دلداريش مي دهم: حالا بيا بريم تو. شايد يه گوشه ايي داره بازي مي کنه. و ادامه مي دهم : اگرم نبود، دفه ديگه که اومد نقاشيش رو بهش بده، باشه گلم؟ چيزي نمي گويد.
با صداي صبح بخير ما Juf Kim که پشت به در نشسته است، برمي گردد و مي بينيم که Naomi ،که پس از يک هفته تعطيلي و در خانه ماندن حالا براي والدينش دلتنگي مي کند و اشک مي ريزد، در بغل او نشسته است. شاپرک متاثر نگاهش مي کند .Juf Kim مي گويد: چه عاشقانه. شاپرک جلو مي رود و نقاشي را به او مي دهد. چند تا از بچه ها جمع مي شوند تا نقاشي را نگاه کنند. يکي مي گويد: اين يه بادکنکه ، ديگري مي گويد نه خورشيده و ... . شاپرک توضيح مي دهد که يک چرخ و فلک کشيده است. Juf Kim ، کار شاپرک را تحسين مي کند. Naomi اشکهايش را پاک مي کند و به نقاشي چشم مي دوزد.
¤¤
ظهر که دنبال شاپرک مي روم، مي بينم بچه ها هنوز در حياط مشغول بازي هستند. به دنبال شاپرک مي گردم. شاپرک و Naomi در کنار هم هستند. با هم از پله ها بالا مي روند ، باهم پايين مي آيند، با هم مي دوند و ... وقتي Juf Kim اعلام مي کند که وقت جمع کردن ماشينها و رفتن به داخل است، شاپرک دستش را پشت Naomi مي گذارد و او را به داخل مي فرستد و سپس خودش داخل سالن مي شود. و من احساس مي کنم
در دل من چيزي است که
دلم مي خواهد بروم تا سر کوه
بدوم تا ته دشت.
Friday, March 05, 2004
شاپرک با چشماني متعجب رو کرد به من و پرسيد: چي؟ خاله برامNaomi داده؟
¤¤
من: خب ، امشب چه کتابي مي خواي برات بخونم؟
شاپرک برفي : کتاب Naomi
ـ يعني قصه Naomi را برات بگم.
- نه، کتاب Naomi
ـ کتاب Naomi کدوم کتابه؟
- هيچي. کتاب شنگول و منگول رو برام بخوون.
Tuesday, March 02, 2004
Naomi نامي است که اين روزها بيش از نام دوستان همبازيش در کودکستان مي شنوم.
مي پرسم: چرا Naomi بايد شربت بخوره؟
- آخه افتاده زمين، سرش درد گرفته.
- چي شد که Naomi افتاد؟
- پاش رفت رو توپ افتاد، بعد گريه کرد.
- تو رفتي بهش کمک کني بلند شه ، نازش کني که گريه نکنه؟
ـ آره، اما خب آخه گريه مي کرد.
- تو با Naomi بازي مي کني؟
ـ نه، من با Ryan و Carlos بازي مي کنم.
- Naomi دختر خوبيه؟
فورا جمله ام را تصحيح مي کند و با قاطعيت پاسخ مي دهد: نه، Naomi دختر قشنگيه. امروز يه پيرهن قشنگ نارنجي و قهوه ايي هم پوشيده بود.