Monday, August 04, 2008
اسکار و مامی رز
* خب, حالا اگر با همه این نشانی ها هنوز مامی رز یا خفه کننده ی لانگدوک را نشناخته باشی باید خدایی را کنار بگذاری و بازنشسته بشوی.
* دکتر دسلدورف به قدری بیچاره است که به یک بابانوئل بی هدیه می ماند.
* ما فراموش می کنیم که زندگی چیز ظریفیه, شکستنی و گذرا. ما همه خیال می کنیم همیشه زنده می مونیم.
* اگه قرار باشه من به چیزایی که احمقا اعتقاد دارن فکر کنم دیگه فرصتی برام نمی مونه که سرمو با فکرای آدمای باهوش گرم کنم.
* مردم از مرگ می ترسن چون از ناشناخته وحشت دارن. ولی مگه ناشناخته چیه؟
* هر چی دلت می خواد ازشون دلخور باش. دلت خنک می شه. وقتی خنک شد تازه می بینی بی خودی خونتو کثیف کرده بودی.
* این بوسیدن برای دخترها حکایتی است. انگاری بی بوسیدن اموراتشان نمی گذرد.
* پدر و مادرم خیال می کردن من این قدر بی غیرتم که از خرس قدیمی ام دل بکنم و جاشو بدم به یه خرس نو.
* زندگی هدیه عجیبی است. اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می داند. خیال می کند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را می زند. خیال می کند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش می گذارد. به طوری که می شود گفت که حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت می فهمد که زندگی هدیه ایی نبوده, گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده اند.آن وقت سعی می کند کاری بکند که سزاوار آن باشد.
Labels: کتاب