Friday, July 18, 2008
جمعه روز بدی بود
باورم نمی شد. حمید هامون نه خسرو شکیبایی رفت. با مرگ او انگار تکه ایی از من مرده است. مرگ سمبل خاطرات جوانی نسل من.
او رفت ولی حمید هامونی که خلق کرد جاودانه است.
آن شادی وخنده کودکانه, وقتی پشت اتاق گوش ایستاده بود و می شنید که مهشید به سماواتی می گفت: عاشقش شدم؛
آن بهت و ناباوری, وقتی که مهشید گفت: من عوض نشدم, فقط تو رو دیگه دوست ندارم؛
آن بغض فروخورده, وقتی در جواب مهشید گفت : یعنی همه اون زندگیا, زمزمه ها, عشقا تموم شد.
آن گریه سوزناک و آن غمی که پشتش را خم کرد, وقتی که پسر خاله روانشناسش (جانوربه تعیبر هامون )از رابطه مهشید و عظیمی گفت و آن صدای خسته که می گفت: یعنی مهشید من, مهشید من.
آن نگاه عاشقانه به مهشید, وقتی صورتش را به ضریح چسبانده بود؛
آن زانوهای لرزان وقتی داشت به ته دره می رفت؛
آن لحن عاشقانه و غمبار که می گفت : آخ مادر, وقتی عکس مادرش را در آلبوم می دید؛
آن صدا و آن لحن ادای کلمات, آن نگاه, آن هنر بی بدیل فراموش نشدنی اند.
و حالا با مرگ او شیوه برخوردمون چیه؟ چیه؟
***
یک بار بعد از جشنواره در مراسمی که گزارش فیلم برپا کرده بود, از نزدیک دیدمش. جلوی تاتر شهر میان طرفدارن مشتاقش محاصره شده بود و با خنده می گفت: قربون همه تون برم.
هامون