Monday, June 23, 2008
بوی اسپیدرمن
می رویم به قسمت بچه ها, شاپرک کمی عطراسپیدرمن روی کاغذ می زند و بو می کند. سپس کاغذ را جلوی بینی من می گیرد و می گوید: ببین, چه بویی می ده؟ با استشمام بوی تند عطر, چینی به بینی می اندازم و می گویم: راستش نمی دونم, بوی خاصی داره . چطور بگم ... که شاپرک بهاری با خوشحالی گوید: بوی اسپیدرمن می ده. آره, ببین چه بوی اسپیدرمنی می ده.
آنگاه کمی عطر روی مچ دستش می زند, پرشی می کند و می گوید: ببین حالا منم قدرت اسپیدرمن رو دارم.
***
در رستوران نشسته ایم ومنتظریم تا غذایی که سفارش داده ایم را بیاورند. شاپرکها حوصله شان سرمی رود و بلند می شوند تا نگاهی به اطراف بیاندازند. صدایشان می کنم و می خواهم که بشینند و منتظر باشند. سپس دختر تقریبا ده ساله ایی را که همراه والدینش چند میزآن طرف تر نشسته, نشانشان می دهم و می گویم: ببینید بچه های دیگه هم نشستند. چون تو رستوران ... اما شاپرک بهاری حرفم را قطع می کند و در حالی که به دختر اشاره می کند, می گوید: اون که بچه نیست , دختره.
***
درحال قدم زدن در پارک هستیم. شاپرکها, کنار من می آیند سپس با سرو صدا می دوند و از من فاصله می گیرند. به شاپرک بهاری که نزدیک من آمده است می گویم: چه خبر, آنقدر سر و صدا می کنی. شاپرک بهاری در حالی که می دود, می گوید: آخه تو بازیی که می کنیم تو یه هیولایی و ما باید از دستت فرار کنیم.
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها