Friday, May 23, 2008
دیو یا دلبر؟
نیم ساعت بعد, شاپرکها در جستجوی هم با سر وصدای زیاد از این اتاق به آن اتاق می دوند و بازی می کنند. دست شاپرک بهاری را می گیرم و می برم تا مسواکش را بزند و آماده خواب شود. شاپرک برفی را نیز برای مسواک زدن روانه دستشویی دیگر می کنم. شاپرک بهاری, برادرش را صدا می کند و می پرسد: چی کار می کنی؟
ـ مسواک می زنم. تو چی کار می کنی؟
ـ منم دارم مسواک می زنم. ولی یه هیولا اینجاست.
توجهی نمی کنم و شاپرک بهاری را بعد از تمام شدن کارش به اتاقش می فرستم. به سراغ شاپرک برفی می روم. می بینم مسواک در دهانش است ولی مشغول بازی است. شاپرک بهاری سر می رسد, رو به برادرش می گوید: وای هیولا اومده پیش تو و با سرعت به طرف اتاقش می دود. به دور و برم نگاهی می اندازم, جزخودم و شاپرک برفی کس دیگری را نمی بینم.
*مامان تو خیلی خوشگلی.
Labels: شاپرک بهاری, شاپرکها