Thursday, April 10, 2008
بچه های دیروز, بچه های امروز
معدود دفعاتی که خواهرم به تلافی شیطنتهای کودکانه ام, بی خیال این جملات را بر زبان می آورد نمی دانست ذهن مرا به چه نبردی فرا می خواند. کشمکشی میان احساس حسادت به دختری که قرار بود جای مرا در قلب خواهرم و شاید سایر اعضا خانواده پر کند , ترس از غریبه ایی که معلوم نبود با آمدنش چه تغییراتی پیش می آمد, از یک سو و میل به دفاع ازآنچه انجام داده بودم و خواهرم را مستحقش می دانستم و نقشه کشیدن برای برداشتن پولهای خواهرم از سوی دیگر برای مدتی فکر مرا به خود مشغول می کرد. اما در نهایت احساسات غلبه می کرد و در صدد جبران برمی آمدم.
یک روز که خسته بودم و شاپرک برفی بی توجه به تذکرهای من روی تختش بالا و پایین می پرید و سر و صدا می کرد, گفتم: باشه, حالا که این کارو می کنی. من دیگه مامانت نیستم. می رم مامان یه پسر دیگه می شم.
شاپرک بهاری بی هیچ واهمه و با قاطعیت گفت: تو نمی تونی مامان پسر دیگه ایی بشی.
پرسیدم: چرا نمی تونم?
گفت: چون تو هر خونه ایی که بخوای بری, اون پسرا می گن ما خودمون مامان داریم.
دست می گذارم روی نقطه حساسش وگفتم: خب پس من یه نی نی می آرم و می شم مامان اون که به حرفام گوش بده.
شاپرک بهاری خونسردانه گفت: اون نی نی ام وقتی بزرگ بشه شیطونی می کنه.
سکوت می کنم و به فکر فرو می روم که چطور من که بارها تمام طبقات فروشگاه کوروش را گشته بودم, این امکان را زیر سوال نمی بردم و گرفتار احساسات می شدم ولی شاپرک بهاری که مخالف سرسخت داشتن خواهر و برادر دیگری است به دام من نمی افتد و منطقی جواب می دهد؟ که شاپرک گفتگو را به نفع خود خاتمه داد و گفت: حالا اگه نمی خوای مامان ما باشی, می تونی بازم پیش مون بمونی و باهامون حرف بزنی.
Labels: بچه های امروز, شاپرک بهاری, شاپرکها