Friday, April 11, 2008
بهار تخیل
پایم که به خانه می رسد, شاپرکها با هیجان و شادی فراوان خبر می دهند که ماهی خریدیم. دهان بازمی کنم چیزی بگویم ولی مجال نمی دهند و دستم را می گیرند و می برند تا تنگ ماهی را نشانم دهند. همسرم به جمع ما می پیوندد و می گوید: فقط این دو تا مونده بودن. با کمی احساس عذر و تقصیر می پرسد:عیب نداره که قرمز قرمز نیستن؟ به لکه های سفید روی بدن ماهیها که در آب می چرخند نگاه می کنم و می گویم: نه. نه, اصلا . و اضافه می کنم: نگرانشون نباش بعد می اندازیمشون تو حوض پارک گلها. شاپرک بهاری که عاشق دریاست می گوید: نه, با خودمون ببریمشون لب دریا.
***
بعد ازاین که رومیزی میز هفت سین را اتو می کنم؛ شاپرک بهاری هر دو دقیقه یک بار و شاپرک برفی هر پنج دقیقه یک بار می پرسند: پس کی هفت سین می چینیم؟ در نهایت تسلیم می شوم و کارم را نیمه کاره رها می کنم و می گویم: بریم هفت سین بچینیم. شاپرکها ذوق زده به آشپزخانه می دوند تا وسایل هفت سین را بیاورند.
شاپرک برفی می گوید: من عیدو خیلی دوست دارم. هفت سین و مخصوصا سبزه را خیلی خیلی دوست دارم.
شاپرک بهاری می گوید: ولی من نوئلو دوست دارم.
می پرسم: چرا نوئل را بیشتر دوست داری؟
می گوید: چون نوئل کادو می گیرم.
شاپرک برفی می گوید: خب عیدم کادو می گیریم.
شاپرک بهاری می گوید: نوئل , پاپانوئل برامون کادو می آره.
فکر می کنم بد نیست بگویم برای عید هم عمونوروز کادو می آورد ولی می بینم عمو نوروز هیچ وقت برای ما حضوری ملموس چون پاپانوئل نداشته است. نه فیلمی , نه کارتونی , نه داستانی, نه مردی که در کوچه و بازار با لباس مخصوص قدم بزند و آرزوهای بچه ها را بشنود. پس وقتی خودم وجودش را باور ندارم چطوراز عمونوروز برای بچه هایم بگویم. تازه عیدی مان هم اغلب پول بود که از لای قرآن برمی داشتیم و نیاز به تهیه لیست علائق نداشت. آن را هم نه یک جا که هر بار به عید دیدنی می رفتیم, می گرفتیم.
اما این تنها دلیل نیست . نوئل در اینجا چون نوروزدر ایران مناسبتی است که همه به استقبال آن می روند. حق می دهم به شاپرک بهاری. نوروزاتفاقی است در خانه ما و چند دوست نه اتفاقی بزرگ در کل شهر. نه چهره شهر عوض می شود, نه جایی سخن از نوروز است , نه کسی برای آن لحظه شماری می کند. نه آمدن بهار با تغییرات جوی محسوسی همراه است. نه
خیابانها و مغازه ها شلوغ است و نه ...
آن خیابانهای شلوغ , شوق خرید لباس عید و انتظار برای پوشیدنش که گویی قرنها به طول می انجامید.اتاقی که با پرده نو, روتختی نو و گاه فرش و تخت و کمد نو به سرزمین آرزوها بدل می شد, عید دیدنی و خوردن یک عالمه آجیل و شیرینی , جمع شدن همه بچه های فامیل با لباسهای نو که در چشم بهم زدنی پر از لک و کثیف می شد, هیجان رفتن به خانه هایی که هیچ وفت نرفته بودیم, گرفتن عیدی و رقابت با برادرم برای جمع آوری عیدی های بیشتر, دو هفته تعطیلی شیرین و شاد که پس ازامتحانات ثلث دوم چون عبور از دروازه بهشت بود
اینها همه تجربه های من است ,
کاش می شد یک بار شاپرکها را اسفندماه به ایران می آوردم تا فرارسیدن بهار, مقدمات استقبال از آن و شور وحال نوروز را در زادگاه نوروزببینند. آنجا که با نزدیک شدن بهار, هوا هم بهاری و لطیف می شود. شهر از جنب و جوش محسوسی لبریز می شود گویی همه با توافقی جمعی از خواب زمستانی برمی خیزند. مغازه ها یک شبه با ماهی و سنبل و سبزه رنگارنگ می شوند. عطر شکوفه ها با بوی شیرینی و آجیل و بوی رنگ و مواد شوینده در هم می آمیزند.
آن وقت از مادر می خواستم حتما فرشی حتی شده فرش کوچکی را در حیاط یا پشت بام بشورد تا شاپرکها حسابی با آب و کف بازی کنند و از خانه تکانی لذت ببرند. می دانم که شاپرک برفی با اشتیاقی که برای کشف تازه ها دارد ازجستجو درداخل کمدهایی که سالی یک بار وارسی می شوند, خوب سرگرم می شد. و شاپرک بهاری از بی نظمی خانه لذت می برد و در میان آنچه دور ریختنی بود, اسباب بازیهایی برای خود می یافت.
و من طبق رسم عید, دستشان را می گرفتم و می بردم برایشان کفش عید می خریدم. خیابانها را زیر پا می گذاشتم تا برای همه عیدی بخرم. با شاپرکها و گل سرخ و آلاله شیرینم, تخم مرغ رنگ می کردم. و برای هر کدامشان یک تخم مرغ به شکل حیوان آن سال درست می کردم .
ازمیان انبوه ظروف مادر, یک دست را برای هفت سین کنار می گذاشتم و به سلیقه خودم هفت سین می چیدم. سبزی پلو ماهی دست پخت مادر را درجمع خانواده می خوردیم. مطمئنم که نارنجها را زیگزاگی می بریدم و روی فلفل وزیر گوجه و زیتون طوری می گذاشتم که گل بشود. تربچه و پیازچه را برش می دادم و در آب می انداختم و بعد که تغییر شکل می دادند, بچه ها را صدا می کردم و می گفتم : شعبده بازی کردم.
همه بچه ها را «حمام عید» می بردم و با لباس نو همه دور هفت سین می نشستیم و من تند تند آرزوهای برای سال جدید را با خود تکرار می کردم و باز کودک می شدم و برای گرفتن عیدی از دست پدر و مادرم بی قراری می کردم.
***
شاپرک بهاری چند دقیقه ایی به تنگ ماهی خیره می شود و سپس می گوید: این ماهیا مگه با هم دوست نبودن؟
می گویم: چرا, فکر می کنم با هم دوست بودن.
به ماهی تنهای توی تنگ اشاره می کند و می پرسد: پس چرا این ماهی دوستشو کمک نکرد که نمیره.
Labels: نوروز