Friday, May 23, 2008
اون تهرون تهرون که می گن \ پرواز
جلوی گيت با همسرم خداحافظی می کنيم. هيچ نمی گويد. هيچ نمی تواند بگويد. وارد گيت که می شويم .شاپرک بهاری را بغل می کنم تا پدرش را ببيند. شاپرک بهاری با دست دو بوسه برای پدرش می فرستد. همسرم فورا بر می گردد. می دانم رو گردانده تا شاپرکها اشکهايش را نبینند.
در صف کنترل پاسپورت, به همسرم فکر می کنم که چطور دوری شاپرکها را طاقت خواهد آورد که شاپرک برفی می گويد: من نظرم عوض شد.
ـ در چه مورد؟
ـ در مورد ايران رفتن.
ـ منظورت چيه گلم؟
ـ من نمی خوام بيام ايران.
ـ چرا؟
ـ می خوام بمونم پيش بابا.
ـ می دونم که دوست داری پيش بابا باشی. اما قبلا درباره اش صحبت کردیم. الان ديگه نمی تونيم برگرديم. تازه بابا هم ممکنه بیاد پیش مون.
من و شاپرکها در آخرين رديف صندليهای هواپيما جا می گيريم. در پشت سر ما قسمت مهمان داران است و در اطرافش فضايی که شاپرکها می توانند کمی راه بروند. در سمت راست مان زن و شوهر میان سالی نشسته بودند که زود سر صحبت را با هم باز کنیم و می فهمم که اسمشان فریبا و احمد است, هر دو داروسازند و یک پسردانشجو درند. فریبا از من می پرسد: شوهرتون خارجیه؟ می گویم: نه, چطور؟ شاپرک بهاری را نشان می دهد و می گوید: آخه پسرتون خیلی بوره.
مهمان داران این پرواز برخلاف پروازهای دیگری که دیده بودم, چنان با مسافران گرم می گیرند و به صحبت می ایستند که گویی وظیفه دیگری ندارند.
مهمان داری از شاپرک برفی اسمش را می پرسد, تا شاپرک اسمش را می گوید, در جواب می گوید: چه جالب. هم اسمیم. اسمی که روی لباسش نوشته شده است را می خوانم: محمد باقر. فکر می کنم یا خواسته با شاپرک صمیمی شود یا از خیل افرادی است که اسم شناسنامه ایی و اسم روزمره متفاوتی دارند.
مهمان داردیگری که یکی دو بار به شاپرکها لیوانی آب داده است, وقتی کنار شاپرک ایستاده ام تا از پنجره بیرون را نگاه کند از من می پرسد: چند سال اینجایی؟ چی کار می کنی؟ از این که بی هیچ مقدمه و سابقه آشنایی تو خطابم می کند , متعجب می شوم.
نزدیک بودن به قسمت مهمان داران و وجود مهمان دارن خوش اخلاق سبب می شود که اولین غذا به شاپرکها برسد. اما همان طور که از قبل می دانستم, شاپرکها تقریبا لب به غذا نمی زنند و ساندویچ هایی که خودم درست کرده بودم را می خورند.
حدس می زدم به محض سوار شدن به هواپیما شاپرکها به خواب عمیقی فروروند. ولی بعد از گذشت نیمی از مدت پرواز و در حالی که بیشتر مسافران به خواب رفته اند, شاپرکها همچنان بیدار و هشیار بازی می کنند.
احمد, شاپرک برفی را روی پایش می نشاند و از پنجره ابرها را نشانش می دهد. من شاپرک بهاری را بغل می کنم و به کنار پنجره دیگر می برم. فریبا هم می آید تا با صحبت کنیم. یک باره احساس می کنم شاپرک بهاری خیلی سنگین شده است. ازگوشه چشم نگاه می کنم, خواب خواب است. فریبا ملافه و پتو را آماده می کند و من شاپرک را می خوابانم.
یک ساعت آخر پرواز برای بچه ها کارتون پخش می کنند. شاپرک برفی تا موقع رسیدن حسابی سرگرم می شود.
به خاطر نزدیکی به در خروجی اولین مسافرانی هستیم که ازهواپیما پیاده می شویم. همچنین اولین مسافرانی که سوار اتوبوس می شویم اما بالتبع آخرینی که پیاده می شویم و بنابراین در آخر صف طویل کنترل پاسپورت می ایستیم. از شانس خوبمان, ماموری که قصد باز کردن پست جدیدی را دارد, صدایم می کنم و در کمال ناباوری با خوشرویی و به سرعت راهمان می اندازد.
وارد سالن می شویم و منتظر می مانیم تا چمدانها برسند. این بار برخلاف همیشه وارد سالن دیگری می شویم. در این سالن از افرادی که چرخ به دست دنبالت می دوند و به اصرار می خواهند چمدانهایت را بیاورند, خبری نیست. خودم چرخی می آورم ومنتظر می مانم. فریبا و احمد نیز می رسند. به شاپرک برفی سفارش می کنم کمی دورتردر حالی که که مراقب برادرش است به انتظار بایستد تا چرخ یا چمدانی بهشان نخورد.
ازهمان جا می توان جمعیتی را که به استقبال آمده اند, دید. با خوشحالی چشم می گردانم تا آشنایی را ببینم و دستی تکان دهم. اما همه غریبه اند. تعجب می کنم چون مادرم همیشه یک ساعت قبل از نشستن هواپیما با میوه وشیرین و آب میوه برای پذیرایی از افراد فامیل که به استقبال می آیند, در فرودگاه حاضربود. هیچ یک از اعضای خانواده همسرم را هم نمی بینم. فکر می کنم حتما در ترافیک عصرگرفتار شده اند.
احمد لطف می کند و چمدانها را برایم روی چرخ می گذارد. با احمد و فریبا خداحافظی می کنم و قرار می گذاریم بعد از تعطیلات با هم تماس بگیریم. از شاپرک برفی می خواهم دست برادرش را بگیرد و پشت سر من که چرخ چمدانها را می برم, بیاید.
از میان مستقبلین که چون دیواری در دوطرف در خروجی ایستاده اند, می گذرم. حالا با نگرانی به اطراف نگاه می کنم. خانمی با مهربانی می گوید: هر جا باشن دیگه الان می رسن. در همان لحظه پدرم را می بینم که با دستهایی که برای در آغوش کشیدن من از هم گشوده به سویم می آید. خواهرم و مادرم از پشت سرش می آیند. احساس می کنم دنیا را به من داده اند. پدرم می گوید به عادت همیشه به سالن اصلی رفته اند و یک ساعتی آنجا منتظر نشسته اند. بالاخره پس از کلی پرس و جو به اینجا آمده اند.
خواهرم شاپرک برفی را بغل می کند و می گوید: وقتی این
دو برادر دست در دست هم از پشت سرت می آمدند, تصویر بسیارزیبایی را ساخته بودند.
شاپرکها در بغل خاله و دایی خوش می گذرانند.
خانواده همسرم از هم راه می رسند. آنان مدتها در ترافیک مانده و اول به سالن اصلی رفته بودند.
پس از پذیرایی مادرم از همه, به سمت خانه راه می افتیم. شاپرک برفی در بغل خواهرم می نشیند و درتمام طول مسیر برایش تعریف می کند. اما شاپرک در بغل من می ماند. پس از ساعتها ماندن در ترافیک به خانه می رسیم. عمه هایم در خانه منتظرند. می گویند وقتی در راه بودیم همسرم زنگ زده تا مطمئن شود به سلامت رسیده ایم.
فورا به همسرم زنگ می زنم. می گوید وقتی به خانه رسیده و چشمش به کامیون شاپرک بهاری که در زیر پله ها پارک کرده بوده, افتاده دیگرنتوانسته در خانه بماند. با شاپرکها صحبت می کند و بهشان شب به خیرمی گوید. عمه ام گوشی را می گیرد تا با همسرم صحبت کند. آنقدر همسرم بغض کرده بوده که عمه ام چند کلمه ایی بیشترنمی تواند صحبت کند. رو به من می گوید: دوری شما رو طاقت نمی آره, دوهفته دیگه اینجاست.
همسرم دو هفته بعد به ایران می آید.
Labels: ۲۰۰۵, سفر به ایران