پر مي کشم
به سوي تو اي مهربان ترين
دست مي گشايي
از هر آنچه بر آن چنگ زده ايي
قد مي کشي
رو به آسمان
با آغوشي باز
گام مي زني بر خاک
شاپرک بهاري را براي معاينه و زدن واکسن، نزد پزشک مي برم. ابتدا پرستار قد، وزن و دور سر شاپرک را انداره مي گيرد.سپس در حالي که شاپرک با ماشين و کاميوني که پيدا کرده است، مشغول بازي است، توضيحات لازم درباره تغذيه، مراقبت از دندانها و ... و پاسخ سوالات مرا مي دهد. در اتاق انتظار نير شاپرک بهاري، فورا به سمت اسباب بازيها مي رود. با ديدن پسر شش ساله ايي، که به همراه خواهرش آمده، و مشغول ساختن ديواري با بلوکهاي بزرگ است. بلوکي بر مي دارد و به سمت ديوار مي رود. در فکرم که مبادا ديوار پسرک را خراب کند، که شاپرک، بلوک را روي ديوار مي گذارد و خندان به سمت دکتر که صدايش مي کند مي رود.دکتر معاينات لازم را انجام مي دهد. از روند رشدش در هفته هاي گذشته مي پرسد و از وضعيت سلامتيش. به گريه و درد غير منتظره چند هفته پيشش اشاره مي کنم. دکتر احتمال مي دهد درد از فشار روده ها ناشي شده باشد. ولي اين مورد معمولا با علائم ديگري همراه مي شود که شاپرک هيچ يک از آن علائم را بروز نداده بود. در کنار يادداشتهاي پزشکي در پرونده شاپرک اضافه مي کند: خنده رو و بازيگوش. براي زدن واکسن، دکتر توصيه مي کند شاپرک را بر روي زانويم بگذارم و دستش را با دقت بگيريم. اولين واکسن را که مي زند، شاپرک هيج واکنش نشان نمي دهد. دکتر تاکيد مي کند که دست ديگرش را محکم بگيرم و توضيح مي دهد که چون واکسن به زير پوست مي رود، بسيار دردناک است. سعي مي کنم بدون فکر کردن به گريه احتمالي شاپرک، دستش را با دقت نگه دارم. ولي شاپرک در ميان ناباوري من و دکتر، فقط غرغري مي کند. دکتر با تحسين مي گويد: « قدرت تحمل دردش خيلي بالاست.اغلب بچه ها پس از زدن واکسن اولي گريه را شروع مي کنند. وقتي اين بچه گريه مي کنه، معلومه که واقعا درد داره.»با شنيدن اين حرف، قلبم فشرده مي شود و شاپرک را به خودم مي چسبانم. شاپرکم، آن روز تو چه دردي کشيدي که نيم ساعتي گريستي.ابتدا فکر کردم از سر خستگي مي گريد. از کالسکه درآوردم و در آغوش گرفتمش. به اين اميد که مثل هميشه دستهايش را دور گردنم حلقه کند، سر بر شانه ام بگذارد و آرام گيرد. ولي شاپرک ناآرام مي نمود. به تدريج، گريه هايش به جيغ تبديل شد. فورا به سمت ماشين حرکت کرديم تا به خانه برويم. ولي بهتر ديديم به جاي رفتن به خانه به دکتر مراجعه کنيم. چون واضح بود که گريه شاپرک از درد ناشي مي شد. صورتش سرخ شده بود و خيس از اشک، به خود مي پيچيد و لباسم را چنگ مي زد. به اولين مرکز پزشکي در راه مراجعه کرديم. آنجا دکتر کودکان نداشتند و توصيه کردند به بيمارستان برويم. شاپرک بي وفقه مي گريست. فاصله ما تا بيمارستان بيش از چند دقيقه نبود ولي هر لحظه چون قرني مي گذشت. همه چيز ساکن و ثابت مي نمود. چراغ قرمز، گويي تا ابد قرمز مي ماند و خيال سبز شدن نداشت. ماشين ها، که انگار از همه سو خيابان را مسدود کرده بودند، جلو نمي رفتند. بغضي که به خاطر حضور شاپرک برفي گلويم را مي فشرد، داشت خفه ام مي کرد ... اما ناگهان شاپرک آرام گرفت. با تعجب نگاهش کردم، به رويم لبخند زد. توان رفته به جانم بازگشت. شاپرکم باز مي خنديد و من از هجوم شادي مي گريستم. پس از چند لحظه به خواب عميقي فرورفت. حتي در هنگام معاينه هم يبدار نشد. دکتر هيچ مورد غير طبيعيي مشاهده نکرد و احتمال بروز دل درد را داد. تاکيد کرد درصورتي که آن شب يا در روزهاي بعد باز هم علائم درد را مشاهده کرديم، سريع به دکتر مراجعه کنيم. به محض رسيدن به خانه، شاپرک بيدار شد. باز در اتاق راه افتاد و به گوشه و کنار خانه سرک کشيد و صداي خنده و آوازش در خانه پيچيد. خنده ايي که روح زندگيست.
شاپرک برفي، پيراهن جديدش را پوشيد و گفت: ببين، قشنگه؟
گفتم : آره عزيزم، خيلي قشنگه و بهت مي آد. مبارک باشه.
پس از مکثي پرسيد: امروز تولدمه؟
-چطور مگه گلم؟
-آخه گفتي مبارک باشه.
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
پس از مدتي جستجو در گاراژ، جعبه ايي را بيرون آورد، به پدرش نشان داد و پرسيد: اين جعبه را مي خواي؟
پدرش گفت: نه نمي خوامش. اگر تو مي خواي برش دار.
شاپرک برفي ابتدا نگاهي به جعبه و سپس نگاهي به پدرش انداخت و گفت: نه منم نمي خوامش. مي خواستم به تو بگم اگر نمي خواييش، بندازش دور.