Friday, October 15, 2004
آن روز شاپرک برفي هنوز دو سالش تمام نشده بود، فقط چند کلمه ايي مي گفت، صورت گرد و تپلي داشت و به کودکستان نمي رفت و شاپرک بهاري، که هنوز حتي شاپرک مسافر هم نام نگرفته بود، در آغاز سفرش بود.
امروز شاپرک برفي، در مدرسه ابتدايي ثبت نام کرده و تا چند ماه ديگر، پس از اين که چهار شمع کيک تولدش را فوت کرد، راهي مدرسه خواهد شد؛ درباره موضوعات مختلف اظهار نظر مي کند، در حال آموختن زبان دوم است، براي برادرش کتاب ورق مي زند و داستانش را تعريف مي کند، از او مراقبت مي کند.
و شاپرک بهاري شانزده ماه دارد، راه مي رود، عاشق بالارفتن از پله هاست، ترکيبات دو کلمه ايي چون « آب من » را مي سازد، معني کلمات را کاملا مي فهمد، به علامت نه قاطعانه سر تکان مي دهد و به برادرش عشق مي ورزد.
از آن روز تا امروز دو سال مي گذرد و چه زود مي گذرد.