Thursday, January 30, 2003
اما امروز توان نشستن ندارم. فکر مي کنم من که همه قصه ها و اشعار کتابهاي شاپرک را از حقظم، بهتر است بروم در اتاق او بخوابم و با چشمان بسته برايش کتاب بخوانم. در اتاقش را که باز مي کنم با شادي به سويم مي آيد و با دقت نگاهم مي کند. مي بوسمش و مي گويم : « شاپرکم ، برو کتاب بيار تا با هم بخونيم.» چند کتاب انتخاب مي کند و مي آورد . دوست دارد موقع کتاب خواندن روي پايم بنشيند و حالا که خوابيده ام در فکر است کجا بنشيند. مي گويم: « بيا اينجا بشين به مامان تکيه بده.» مي نشيند و شروع به ورق زدن مي کند. اما پس از چند لحظه مي رود کاتالوگ کلفت فروشگاه بچه را - که روزهاي اخير نگاه مي کردم- مي آورد. اين بار روبرويم مي نشيند، ورق مي زند و خودش همه را برايم تعريف مي کند. چشمانم را بسته ام و به لحن شيرين کودکانه اش گوش مي دهم و گاه سئوالاتي مي پرسم. چشمانم آرام آرام سنگين مي شود. مي خواهم بلند شوم که مبادا خوابم ببرد. ولي به اصرار شاپرک دوبار ه مي خوابم. با قاطعيت مي گويد : «نه ، نه ، مامان لالا کنه. » آنگاه مي رود کي بوردش را مي آورد، بدون اين که روي سر اسب، اردک ،خوک و ... فشار دهد و صدايشان را در آورد، روي کليدهاي کي بورد مي زند. چه آرامش بخش است، گوش سپردن به موسيقي شاپرک. چه سعادتي است داشتن شاپرکي چنين شيرين و دوست داشتني.