Tuesday, January 14, 2003
ابتدا تشخيص حساسيت به وسايل بيمارستان داده شد. اما چون عليرغم مرخص شدن از بيمارستان ، بيماريم رو به گشترش مي رفت، تشخيص حساسيت به مواد غذايي داده شد. پس از ۱۲ روز، كه خارش بدنم به همراه بي خوابيهاي شبانه خارج از تحملم گشته و معالجات دکتر نيز به نتيجه ايي نرسيده بود، توسط پزشك عمومي به پزشك متخصص پوست معرفي گرديدم.
شاپرك را به مادر و پدرم سپرده و همراه همسرم به سمت بيمارستان حركت كرديم.
دكتر براي معاينه مرا به اتاق ديگري راهنمايي كرد. در حالي كه منتظر آمدن دكتر بودم ، چشمم به تصوير خودم در آينه افتاد. روزهاي اخير چنان سرگرم نگهداري از شاپرک بودم که فرصتي براي توجه به خودم نمانده بود. متعجب شدم. گويي غريبه ايي روبرويم ايستاده است. مچ پاي راستم بشدت متورم شده بود و شكمم هنوز بزرگ بود ، دانه هاي قرمز زير لايه ايي از لوسيون كرم رنگ كه جابجا خشك شده بود ، به گلبهي مي زدند. بغضي گلويم را فشرد. نه از سايز سي و ششم نشاني بافي مانده بود و نه از پوست صافم كه در دوران بارداري نيز كوچكترين خط و لكه ايي برنداشته بود.
دكتر پس از مدت کوتاهي آمد و با نيم نگاهي تشخيص نوعي حساسيت نادر را ، كه فقط در يك در صد از مادران ديده مي شود، داد. حساسيت به موادي كه در دوران بارداري در بدن ساخته مي شوند، برخي از مادران در دوران بارداري و برخي پس از زايمان به آن مبتلا مي گردند. همچنين با صراحت عنوان كرد كه دوره آن دو تا سه ماه به طول مي انجامد. خارش به تدريج نواحي مختلف بدن و سپس ـاحتمالاـ صورتم را در بر مي گيرد. البته دانه هاي قرمز پس از بهبودي خودبخود ناپديد مي گشنتد. پماد و صابون مخصوصي تجويز و براي سه هفته بعد قرار مجددي تعيين كرد.
بغض شديدتر گلويم را فشرد. من که مي پنداشتم با شناخت عامل حساسيت زا بسرعت بهبود مي يابم. كاملا نااميد شده بودم.
در راه خانه ، همسرم دلداريم مي داد. موقعيتم را خوب درک مي کرد و حرفهايش باعث مي شد آرام آرام از فکر بيماريم خارج شوم. به ساعتم نگاه كردم بيش از دو ساعت بود كه شاپرك را نديده بودم. گويي سالها مي شد که از او دورم. چقدر دلم برايش تنگ شده بود. براي گوش سپردن به صداي آرام نفسهايش، براي لمس پوست لطيفش ، براي نوازش موهاي نرمش، براي بوييدن بوي مخصوص نوراديش، براي ديدن نگاههاي كنجكاوش، براي شنيدن گريه هايش، براي يك لحظه خيره شدن به صورتش، براي حضورش و براي همه آنچه که با آمدنش به زندگيمان بحشيده بود. با صداي بلند گفتم : «دلم براي شاپرک تنگ شده. » همسرم نيز احساسي مشابه من داشت.
به محض رسيدن به خانه به اتاق شاپرك رفتم. بغض فروخورده ام با ديدن چهره اش شكست و اشكهايم سرازير گشت. دريافتم به خاطر او قادر به تحمل همه چيز خواهم بود. مادرم كه گويي همه چيز را مي دانست، اشكهايم را پاك كرد و گفت : " اين تازه اول راه است."