Friday, January 17, 2003
۲۰ هفته را همراه هم سپري کرده و به نيمه راه رسيده ايم. تو در اين مدت هر روز رشد کرده و تکامل يافته ايي. هم اينک قدت به ۲۵ سانتي متر و وزنت به ۴۵۰ گرم مي رسد. من نيز هر روز تجربه تازه ايي آموخته ام و روزهاي فراموش نشدني و خاطره انگيزي را گذرانده ام . روزهاي ابتدايي که تو يک گمان بودي، يک احساس ، يک آرزو. روزهايي که يک راز بودي، رازي که در برق چشمانم انعکاس مي يافت. روزهايي که وجودت آشکار گرديد و من با غرور مژده آمدنت را مي دادم، روزهاي بوسه، لبخند، مهر، تبريک و تهنيت. روزي که به ديدنت آمدم و از ديدن دستها ، انگشتان، زانوها و بدن کوچکت چنان تحت تاثير قرار گرفتم که اشکهايم بي اختيار سرازير شدند. روزي که صداي قلبت را شنيدم. روزي که اولين پروازت را احساس کردم و ... اين روزها که پدر و برادرت نيز شاهد پروازهايت هستند.
مي داني گاه دوست دارم اين روزها هيچگاه به پايان نرسند. روزهايي که از يکسو از شيرين کاريهاي برادرت، از کلمات جديدي که هر ساعت مي آموزد، از کشف هر روزه تواناييهايش و ... لذت مي برم و از سوي ديگر از وجود تو و از رشدت. مي دانم که دلم براي اين روزها تنگ مي شود. براي صبحهاي زود که تا بيدار مي شوم جضورت را احساس مي کنم، براي گفتگوهايم با تو ، براي پروازت که در جلسات حواسم را پرت مي کند، براي شکم بزرگم که نگاهها را پرمهر مي کند، براي بوسه هايي که برادرت بر شکمم مي زند، براي حدس اين که پسر گلها هستي يا دختر گلها ، براي مواقعي که به همراه پدرت به روزهاي پس از تولدت مي انديشيم و ... .
اما روزهاي زيباي آينده در انتظارمان است. پس فقط بايد با تمام وجود از اين زمان که هرگز باز نمي گردد، لذت ببريم.