Tuesday, February 04, 2003
آبي دريا قدغن
شوق تماشا قدغن
عشق دو ماهي قدغن
با هم و تنها قدغن
براي عشق تازه اجازه بي اجازه
پچ پچ و نجوا قدغن
رقص سايه ها قدغن
کشف بوسه بي هوا
به وقت رويا قدغن
براي خواب تازه اجازه بي اجازه
در اين غربت خانگي
بگو هر چي مي خواي بگي
غزل بگو به تازگي
بگو زنده باد زندگي
براي شعر تازه اجازه بي اجازه
گلايه کردن قدغن
از تو نوشتن قدغن
بوي خوش زن قدغن
تو قدغن، من قدغن
براي روز تازه اجازه بي اجازه
با شنيدن اين ترانه ياد آن روز افتادم که در آن کافي شاپي کوچک - آنقدر کوچک که احساس مي کردم با صاحب آن پشت يک ميز نشسته ايم - در سکوت به اين ترانه گوش سپرده بوديم. صاحب کافي شاپ پس از انجام کارش بسرعت بيرون رفت. آنگاه من ماندم و تو و اين ترانه که حکايت نسل ما بود. نسلي که کودکيش را در روزهاي انقلاب گم کرد و نوجوانيش را در سالهاي جنگ. نسلي که جوانيش اسير محدوديت بود و ممنوعيت. نسلي که از استشمام بوي خون و خشونت به تنگ آمده بود، نسلي که نمي خواست جوانيش تباه گردد ، عشق تازه مي خواست و اين عشق را دور از چشماني که همه جا تعقيبش مي کردند تنها در لحظات تجربه مي کرد. نسلي که روياهاي طلايي داشت هرچند که مجاز به خواب ديدن نيود. نسلي که براي بنا کردن آينده اش به دوردستها مي انديشيد.
آخر عزم سفر کرديم، به سرزميني بيگانه. به جايي که بتوان آزاد دم زد ،جايي که در کتابها بايد به جستجوي انقلاب بپردازي ، جايي که جنگ تنفرانگيز است نه تقدس آميز ، جايي که جان آدمي بها داشته باشد و افکار و احساساتش. جايي دور از خاطراتمان ، دور دور.
آن روز در آن کافي شاپ کوچک ادامهء شعري که مطلعش را با هم سروده بوديم ، مي سروديم و روزهاي تازه ايي را پيش رويمان مي ديديم. و چه بي معني بود برايمان واژه هايي چون «اجازه» و « قدغن».