Thursday, February 20, 2003
دو بار قبل از شروع رسمي کلاسها به خاطر آشنايي شاپرک با محيط و مربيش به آنجا رفته بوديم. هر دو بار من نيز آنجا مانده بودم تا از برنامه روزانه و فعاليتهايشان مطلع گردم. اما اين بار پس از رساندن شاپرک، تحويل وسايل لازم و کمي صحبت با مربي بايد با او خداحافظي مي کردم. شاپرک را بغل مي کنم و مي گويم: « شاپرکم ، بوس بده ، مامان ديگه مي ره خونه. » مي گويد : «نه، نه، اينجا بشين. » مي گويم : « من الان مي رم ، وقتي تو قشنگ بازي کردي و ميوه ات رو خوردي، همراه بابا مي آيم دنبالت تا بريم خونه » مي بوسدم، مي بوسمش و خداحافظي مي کنم. مربيش شروع به حرف زدن با او مي کند و من مي آيم.
قبل از رفتن باز از پشت شيشه نگاهش مي کنم. بغض گلويم را مي فشارد. اين اولين بار است که شاپرک را به دستهاي غربيه ايي مي سپارم. چه کسي مي تواند او را به اندازه من دوست داشته باشد؟ ...
اما او بايد بياموزد که علاقه و احترام ديگران را به دست بياورد. مستقل باشد. موقعيتهاي تازه را تجربه کند.
طبق پيشنهاد مربي براي اين که روز اول زياد طولاني نشود ، ۴۵ دقيقه زودتر به دنبالش مي روم. و در صورتي که او گريه و بي تابي کند، براي بردنش تماس مي گيرند.
ساعت ۹:۳۰ به خانه مي رسم. خانه بي حضور شاپرک چه خالي است. هميشه ما او را ترک کرده ايم و از اين پس اوست که ما را ترک مي کند. به محض اين که مي رسم تلفن را امتحان مي کنم مبادا که خراب باشد، زنگ موبايل را هم زياد مي کنم. ابتدا با آرايش موهايم خودم را سرگرم مي کنم. بعد تلويزيون را روشن مي کنم. در اين ساعت اغلب شبکه ها برنامه کودک دارند که هميشه همراه شاپرک تماشا مي کرديم. مي زنم روي شبکه جام جم. مراسم پاياني جشنواره فيلم را پخش مي کند. ديدن دکور ابتدايي ، اجراي بد و بي نظمي مراسم، خوب از گذر زمان غافلم مي کند.
ساعت ۱۰:۳۰ همراه همسرم، که بخاطر شاپرک سر کار نرفته است، به دنبال شاپرک مي رويم. Peuterspeelzal در کنار مطب پزشک زنان و پزشک کودکان واقع شده است. مي انديشم انگار همين ديروز بود که منتظر آمدن شاپرک بوديم، در جستجوي نام، مشغول آماده کردن اتاقش، چيدن وسايل نوزاد و بعد اولين واکسن، اولين دندان، اولين قدم ،اولين کلمه و ... حالا اولين حضور مستقل در اجتماع .
از پشت شيشه شاپرک را مي بينم که بازي مي کند.به نطر نمي رسد گريه کرده باشد. وقتي مرا مي بيند، چهره اش از خنده مي شکفد. خودش را در بغلم رها مي کند و مي بوسدم. مربي مي گويد که تمام مدت مشغول بازي يوده ، ميوه اش را خورده و اصلا گريه نکرده است. سپس روبروي او مي نشيند و مي گويد : « تو پسر شيرين و شجاعي هستي.» شاپرک با غرور گوش مي کند و لبخند مي زند.
به خودم مي فشارمش. چفدر دلتنگش شده بودم. مي دانم که او نيز احساس مشابهي داشته است. ولي شاپرکم نيز مي داند که بايد رها شد و رها کرد تا بدست آورد.