Thursday, February 13, 2003
تا بالاخره ۱۱ فوريه از راه رسيد و به ديدنت آمديم. اين بار برادرت را نيز همراه آورده بوديم. او تمام مدت مشغول بازي بود. فقط هنگامي که صداي قلبت را مي شنيديم، دست از بازي کشيد و با دقت گوش سپرد.
چه بزرگ شده ايي، شاپرک مسافرم، چه خوب رشد کرده ايي. اما نازنينم ، چطور مي تواني در آن حالت استثنايي قرار بگيري؟ انگشتان پايت روبروي پيشانيت قرار داشت! حتما اين هم يکي از بازيهايت است. يک دستت را زير گردنت گذاشته بودي و دست ديگرت بر روي سر و سينه ات مي چرخيد. سونوگرافيست استخوانهاي انگشتان مشت شده ات را شمرد و توضيح داد که جنين هميشه دستانش را مشت مي کند و تنها در لحظات نادري مشتش را مي گشايد. و تو ناگهان مشتت را باز کردي. گويي براي ما دست تکان مي دادي.
چه آرامش بخش بود تماشاي مهره هاي منظم ستون فقراتت، باز و بسته شدن دريچه هاي قلبت ، معده کوچک و مثانه ات که هر دو پر بودند و نشان از سلامتت داشتند، کليه ها،استخوانهاي دست و پا و ...
چشمانت از پشت پللکهاديده مي شد. بنظر مي رسيد ما را نگاه مي کني. چه عکس زيبايي شد آن عکس.
اين بار نيز بايد خانه را آبي تزيين کنيم. آخر شاپرک برادري در راه دارد.