Monday, August 25, 2003
پس از چند لحظه، شاپرک برفي رفت که ماشين بازيش را از سر بگيرد، آن وقت رو به من کرد و گفت: « مامان ، داداش خار داره» و با ديدن نگاه متعجبم توضيح داد: « ناخنهاش تيزه. »
Tuesday, August 19, 2003
Wednesday, August 13, 2003
Monday, August 11, 2003
هر صبح با ديدن نوزادان خندان قلبم از شادي تولد شاپرکم پر مي شد . مي دانستم که رهگذران نيز لبخند به لب مي آورند و در شادي جشن ما شريک مي شوند.
حالا چند هفته ايي است که تزيينات خانه را جمع کرده ايم؛ ولي من هنوز هر صبح قلبم از شادي تولد شاپرکم پر مي شود و احساس مي کنم قدم به جشني گذاشته ام، جشني که با تولد شاپرکهايم آغاز گشته و هر روز بر شکوه آن افزوده مي گردد.