Tuesday, September 30, 2003
دلم براي تماشاي شاپرک بهاري وقتي دستهايش را جلوي سينه بهم گره مي زند و به دهانش مي برد ، براي پاک کردن اشکهايش که بسرعت روان مي شوند ، براي جمع کردن فندقهاي درخت فندق حياط بهمراه شاپرک برفي، بار زدن آنها در تراکتورش و بعد شکستن آنها تنگ شده است.
آواز شاپرک بهاري و صداي شاپرک برفي که مي گويد: « مامان، اين چيه؟ نه، مي گم اين چيه آخه؟ » و فريادهاي شادمانه اش در گوشم مي پيچد.
مي انديشم چه خوب که کار نيمه وقتم را به نصف تقليل داده ام و چه عالي که شاپرکها در اين زمان در کنار پدرشان هستند. لبهاي خندان و دستهاي مهربان او قلب شاپرکها را سيراب خواهد کرد.