شاپرک برفي به همراه همسرم براي ثبت تولد شاپرک بهاري و دريافت گواهي تولد او به شهرداري مي روند. شاپرک برفي که ديده پدرش در قبال دريافت گواهي تولد پول پرداخته است وقتي به خانه مي رسد ،مي گويد: « مامان،مامان، براي داداش شناسنامه خريديم.»
شاپرک بهاري گريه مي کند. در آغوش مي گيرمش تا آرام بگيرد. شاپرک برفي که توجه مرا از دست داده است ، مي گويد:« داداش گريه مي کنه، بايد بره خونه خودشون!»
شاپرک با سر و صداي زياد مشغول بازيست. براي اين که ساکتش کنم مي گويم: « شاپرک، بيا با هم ساک برادرت را حاضر کنيم، فردا مي خوايم ببريمش دکتر. » دست از بازي مي کشد، سکوت مي کند و با نگراني مي پرسد: « مگه چي شده ؟» نگرانيش را مي فهمم. براي او دکتر مترادف با بيماري است. ترسيده که مبادا برادرش بيمار شده باشد. در آغوش مي گيرمش و مي گويم: « چيزي نشده عزيزم، خانم دکتر مي خواد قد و وزن برادرت را اندازه بگيره ، ببينه چقدر مونده تا اندازه تو بشه.» خيالش راحت مي شود و دوباره با سر و صدا بازيش را از سر مي گيرد.