Tuesday, June 10, 2003
که ناز بر فلک و فخر برستاره کنم
چهار روز از تولد شاپرک مسافرمان مي گذرد. شاپرک مسافر ساعت ۸:۰۷ جمعه ۶ ژوئن متولد شد، در يک صبح زيباي بهار آمد و بهار را جلوه ديگري بخشيد.
نيمه شب که از صداي سرفه شاپرکم بيدار شدم، دانستم که مسافرم عزم جزم کرده که بيايد. اين بار ديگر نياز به اندازه گيري زمان و فاصله دردها نداشتم و مطمئن بودم که شاپرک در راه است ولي طبق قراري که با دکتر داشتم يک ساعت براي تماس با او صبر کردم. وقتي دکتر براي معاينه آمد مژده داد که نيمي از راه را سپري کرده ام و بايد هر چه زودتر به بيمارستان برويم. مي دانستم با اشتياقي که براي ديدن شاپرک دارم، بدنم منتظرم نخواهد گذاشت و شاپرکم بسرعت متولد خواهد شد.
وقتي سر او متولد شد ، دکتر خواست که دستم را به روي سرش بگذارم ، با لمس سر او گويي همه آنچه در اين نه ماه در درون داشتم، فوران کرد. همه را در قالب اشک ريخته ، کاینات را خطاب قرار داده و در دل فرياد مي کشيدم که : نگاه کن، . من نيز آفريده ام ، عشق را تجلي بخشيده ام، من هم چون تو عاشقم، من شانه به شانه تو مي سايم . همسرم نيز اشک مي ريخت و دکتر لبخند مي زد. وقتي شاپرک اولين نغمه هاي حيات را بروي سينه ام سر داد، انديشيدم که در همه دير مغان نيست چو من شيدايي