Sunday, May 25, 2003
که ز صحراي ختن آهوي مشکين آمد
عطر نفس مادر که در خانه مي پيچد، زندگي ديگر هيچ کم ندارد. وقتي بداني هر وقت که بخواهي مي تواني دستهايت را دور گردنش حلقه کني و هر زمان که لازم شد شاپرک را به دستهاي پرمهرش مي سپاري، آرامش و اطمينان سراسر وجودت را در بر مي گيرد.
شاپرک مسافرم، چه خوب که صبر کردي تا مادربزرگ بيايد . حالا ما لذت تولدت را با او تقسيم خواهيم کرد و خاطرات تولد من ، تو و برادرت به هم پيوند مي خورند.