يک روز پس از تولد شاپرک بهاري ، پرستار آمده بود تا او را حمام کند. شاپرک هنگام در آوردن لباسها و شستشوي بدنش گريه مي کرد. گرچه پرستار برايش آواز مي خواند ولي او آرام نمي گرفت. من که نشسته بودم و تماشا مي کردم، يک آن احساس کردم گريه شاپرکم را تاب نمي آورم. بغض گلويم را مي فشرد و قلبم در سينه ناآرام بود. احساس کردم آن دستهاي کوچک که در هوا در جستجوي دستاويزي مي گردند ، آن پاها که ناآرام بالا و پايين مي روند و آن بدن ظريف که به خود پيچ و تاب مي دهد، مرا بسوي خود مي خوانند. احساس کردم نيرويي عظيم مرا بسوي او مي کشد تا آرامش کنم. و گويي با هر تلاشم براي ساکت کردن او بندي از پيماني ناگفته و نا نوشته را مي پذيرفتم.
فرداي آن روز شاپرک را در بغل گرفته بودم و آرام آرام تکانش مي دادم تا بخواب رود. شاپرک گاه چشمهايش را مي بست و گاه از لاي چشم نگاهي به اطراف مي انداخت. در يک لحظه متوجه نگاه خيره شاپرک به خودم شدم. نگاهي دوست داشتني، از ميان آن چشمهاي هنوز پف دار، که مرا مشتاقانه بسوي پذيرفتن آخرين بند آن پيمان ناگفته و نا نوشته هدايت کرد. نگاهي که احساس مادريم را از پيله نه ماهه بدر آورد. پيله ايي که روز قبل شکاف برداشته بود، آن روز از ميان رفت. احساسم پرواز کرد و تا کنون هر روز افقي تازه را مي پيمايد.