Monday, April 26, 2004
گفتم: شاپرک مي دوني وقتي تازه به حرف افتاده بودي به ني مي گفتي « مک».
با ناباوري مي پرسد: مک؟ چرا؟
- حتما چون به ني، مک مي زدي، فکر مي کردي اسمش مک بايد باشه. خب اون موقع کوچولو بودي ديگه.
مي خندد و مي گويد: آره، به نوشابه هم مي گفتم «نوش». بعد با علاقه مي پرسد: به روزنامه چي مي گفتم؟
- زومباوه.
ـ به عينک چي مي گفتم؟
ـ عنگن.
به يخچال چي مي گفتم؟
ـ يچغال.
-به شمع چي مي گفتم؟
-لاپ.
به ... ناگهان نگاهش به برادرش مي افتد که چهار دست و پا به سمت اسباب بازيش مي رود و مي پرسد: به داداش چي مي گفتم؟
- داداش که اون موقع نبود ، گلم.
- کجا رفته بود؟
Wednesday, April 14, 2004
وقتي مي بينم شاپرک بهاري با اتکا به يک دست مي ايستد؛ وقتي زمان ايستادنش طولاني تر مي شود؛ وقتي براي راه رفتن تلاش مي کند؛ وقتي براي برادرش دست مي زند؛ وقتي از گريه او به گريه مي افتد؛ وقتي از شنيدن «نه» ، ناراحت مي شود: وقتي با گرفتن چيزي ، که به زحمت خود را به آن رسانده تا در دهانش بگذارد ، از دستش عصباني مي شود ؛ وقتي بي وقفه آواز مي خواند؛ وقتي آوازهايش هر روز معني دارتر مي شوند، وقتي با ديدن اشيا دور از دسترس چشمانش برق مي زند و به سرعت به سويشان روان مي شود؛ وقتي به زبان خودش غر مي زند، وقتي باشنيدن صدايمان از گوشي تلفن مي خندد؛ وقتي ... نشاني از رشد شاپرکها را مي بينم، از گذشت زمان لذت مي برم.