Friday, October 29, 2004
دو روز پس از رسيدن به ايران، شاپرک بهاري بيمار شد. در کمتر از سه ساعت ، سه بار حالش بهم خورد. زنگ زدم به يکي از دو کلينک نزديک منزل تا در صورتي که در آن ساعت دکتر کودکان حاضر بود، شاپرک را ببريم. منشي گفت که دکتر کودکان ساعت ۴ مي آيد. با احتساب اين که دکتر سر ساعت مي آمد و ما نيز اولين نوبت بوديم بايد يک ساعت و نيم صبر مي کرديم که با توجه به حال شاپرک، عاقلانه نمي ديدم. زنگ زدم به کلينک دوم. منشي با اطمينان گفت که دکتر کودکان هست و مي توانيم فورا مراجعه کنيم. نيم ساعت بعد آنجا بوديم. منشي اسم و فاميل شاپرک را پرسيد، قبضي نوشت و پس از دريافت حق ويزيت دکتر، اتاقي را نشان داد و گفت: مريض اين اتاق که اومد بيرون، شما مي تونين برين. با ديدن تابلوي کنار در اتاق، که اسم و تخصص دکتر را نوشته بود، گفتم: مي بخشيد. آقاي دکتر «ر» که متخصص کودکان نيست. من نيم ساعت پيش زنگ زدم، شما گفتيد متخصص کودکان داريد.
آفاي منشي، در حالي که از پشت عينک بزرگش طوري نگاهم مي کرد که گويي به مقدساتش توهين کرده بودم، گفت: بعله، دکتر «ر» دکتر داخليه ولي کودکان را هم مي بينه. تازه مگه بچه اسهال استفراغ نشده؟ خب دکتر «ر» مي بيندش ديگه. اين که چيزي نيست.
ٔٔٔ
روز بعد، خودم بيمار شدم. کمي قبل از ساعت دوازده شب به دکتر مراجعه کردم. چنان بي حال و بي رمق شده و فشار خونم پايين آمده بود که نياز به سرم داشتم ولي چون ديروقت بود، قرار شد فردا صبح براي زدن سرم مراجعه کنم.
صبح روز بعد، قبل از بيدار شدن شاپرکها، براي زدن سرم رفتم. پرستار، پس از بررسي چندين باره سورن سرم، هنگام زدن سرم، اشتباه کرد و خون به داخل سرم رفت. به سرعت سوزن را از دستم کشيد. خون زيادي به روي زمين، ديوار مقابل، لباس و تختي که خوابيده بودم، ريخت. رگهاي دستم متورم و دستم کاملا بي حس شده بود. پرستار با رنگ و روي پريده و در حالي که دستهايش مي لرزيد، توضيح مي داد که خطري وجود ندارد و قصد داشت سرم را روي دست ديگرم امتحان کند. ولي مادرم که به شدت ترسيده بود، خواست تا آمدن دکتر صبر کنيم. هر چند، طبق گفته پرستار، دکتر بايد يه ربع ديگر مي رسيد ولي او چهل و پنج دقيقه بعد آمد؛ و به محض ديدن سوزن سرم، خطاب به پرستار گفت که بارها و بارها توصيه کرده بوده که بجاي استفاده از چنين سوزنهايي، از سوزنهاي موجود در کلينک که به اين منظور خريداري شده اند، استفاده کند.
در اين ميان شاپرکها بيدار شده بودند و شاپرک بهاري، بهانه مرا مي گرفت، از اين رو با موافقت دکتر قبل از تمام شدن کامل سرم، به خانه رفتيم.
ٔٔٔ
عصر همان روز، نوبت شاپرک برفي بود که با بيماري دست و پنجه نرم کند. با توجه به حال بد شاپرک، از منشي خواستم تا در صورت امکان زودتر نزد دکتر برويم. منشي گفت که فعلا بايد صبر کنيم تا او ببيند چکار مي تواند بکند. سه بار حال شاپرک برفي بهم خورد. بي وقفه بين اتاق انتظار و حياط، که توالت قرار داشت، در رفت و آمد بوديم. شاپرک در اثر ضعف براي مدتي از حال رفت، دو دست لباسي که همراه برده بودم، غير قابل استفاده شد و شاپرک در نهايت با تي شرت و شورت در بغلم خوابيده بود، شيشه آبي که همراه آورده بوديم، تمام شده بود و شاپرک، تا خريدن شيشه آب ديگر، از تشنگي گريه مي کرد ... ولي هيچ يک از افراد حاضر در اتاق انتظار، لزومي به زودتر رفتن ما نمي ديدند. يکي براي نشان دادن عکس آمده بود، ديگري براي معاينه ماهانه، سومي از راه دوري مي آمد و چهارمي وقت گرفته بود و نوبتش را به ما نمي داد و ...
پس از ساعتها انتظار، بالاخره نوبتمان فرا مي رسيد. در حالي که چشم از در اتاق دکتر بر نمي داشتم، به سوالات خانمي که تازه آمده بود و مي خواست بداند چرا شاپرک از حال رفته و توضيحات خواهرم گوش مي کردم. دختر سيزده ساله آن خانم نيز مبتلا شده بود و بي حال بود. خانم مذکور رو کرد به من و پرسيد : مسافرت آمدين؟ با سر تاييد کردم. ابتدا نگاهي به من و سپس نگاهي به شاپرک انداخت و گفت: خانم، به بچه ات برس. چشم از در اتاق برداشتم و خيره به او نگاه کردم. نمي دانم چرا فکر کرده بود که شاپرک در اثر بي توجهي و عدم مراقبت من بيمار شده بود. شايد بخاطر اين که شاپرک با تي شرت و شورت در بغلم خوابيده بود. بغضي که بخاطر حال بد شاپرک گلويم را فشرده بود نمي گذاشت بگويم، شاپرک کوچک من جز سرماخوردگي، سابقه ابتلا به هيچ بيماري ديگري را ندارد و اصلا او در چند دقيقه چطور مي توانست درباره صلاحيت ديگران قضاوت کند. خانم مذکور با اطمينان ادامه داد: مگه همين يه بچه رو نداري؟ به علامت نه سر تکان دادم. گفت: آهان. خب پس. ظاهرا براي او داشتن دو فرزند، دليل محکمي براي عدم رسيدگي به بچه ها محسوب مي شد. چون شروع به صحبت درباره مشکلات داشتن دو بچه با اختلاف سني کم کرد ولي در همان لحظه در اتاق دکتر باز شد و ما به داخل رفتيم.
دکتر با ديدن وضعيت شاپرک برفي، بابت ساعتها انتظار عذرخواهي کرد. شاپرک تمام نيرويش را جمع کرد تا اسمش را به دکتر بگويد و به سوالهاي او جواب دهد. دکتر معتقد بود که اگر اين روند ادامه پيدا کند، شاپرک بايد چهار ساعت در بيمارستان بستري شود. انعکاس ترس بر روي صورتم، پس از شنيدن کلمه بيمارستان، چنان واضح بود که دکتر فورا گفت: نترس. و توضيح داد که بايد تمام توصيه هايش را مو به مو اجرا کنم تا نياز به بستري شدن در بيمارستان نباشد. شماره موبايلش را هم داد تا از وضعيت شاپرک مطلعش کنم. براي شاپرک به همراه قرص و شربت، آمپول نيز تجويز کرد. وقتي براي تزريق آمپول رفتيم، پرستاري که صبح سرمم را اشتباه زده بود، پرسيد: دستت چطوره؟ گفتم کبود شده. گفت: ببينم. تا کبودي دستم را ( که تا دو هفته بعد هم همچنان مشهود بود) ديد، گفت: همين. چيزي نشده که. فکر کردم حالا چي شده.
آمپول شاپرک را که زد، شاپرک فقط ناله ايي کرد. ياد هفته قبل( دو روز قبل از آمدن به ايران) افتادم که شاپرک دو واکسن زد، بدون اين که قطره اشکي بريزد يا جيغي بکشد و به همين خاطر ديپلم شجاعت دريافت کرد.
آن شب، تا صبح بالاي سر شاپرک برفي بيدار نشستيم. شاپرک برفي، خطر را پشت سر گذاشت.